◼️ به سیاوش محمودی که خاکش تا ابد بوسهگاه فرشتههاست
ای سروِ آزادِ جوان! ای زخمیِ کینِ تبرهایِ عقیمِ بیجوانه!
ای آفتابِ ناغروبِ سُرخ! ای اسطورهٔ افسانههایِ جاودانه!
«از که نشانت را بجویم؟» مادرت میگفت و چشمِ آسمان را خیس میکرد
گیسوی برفآمودهٔ آشفتهاش را شانهٔ مرطوبِ باران گیس میکرد
هوهویِ پیچاپیچِ محزونی برایت رجبهرج از برگها تنپوش میبافت
مهتاب خم میشد، برای خاکِ بارانشُستهات از ابرها آغوش میبافت
«نام تو را هم برنتابیدند؟ آوخ...» خوابِ شب را ضجههای مادر آشفت
سوسویِ چشمانِ ثریا تا سحر با چشمهای داغدارش راز میگفت:
«این خاکِ بینام و نشان روزی تیمّمخانه خورشید خواهد بود، مادر!
در خاک نه، بل تا ابد بر خاک زاین سرو شکسته، سروهای رُسته بنگر
او را بجو در خندهٔ معصومِ یاسی که سیاهِ باغمان را سیمگون کرد
او را ببین در سرخیِ صبحی که منبرگاهِ ظلمتزایِ شب را سرنگون کرد...»
مادر دلش آرام.... نه! آرام خم شد بر مزار غربتآجین جوانش
نجوای حزنآلودهٔ لالاییاش میریخت روی خاکجای بینشانش
«لالا گلاب از زمین تا آسمون پاشیده! عفریتِ شب از عطرِ تو ترسید
آروم بخواب، اذن دخول صبحه اسمت! ماهِ یلداسوزِ جاوید...»
@meem_ra