دردی است همپای هستی، بیرونتر از فهم انسان
بغضی که در نای دارم، محبوس چون سعد سلمان
افسوس! گوش زمانه خو کرده با بانگ تخدیر
تقدیر هر بغض عقده است؛ تقدیر هر درد، کتمان
ما وصلههای نچسبیم، تنها شدن طالع ماست
در صحن مسجد شرابیم، مابین میخانه قرآن
عهدی است کز پونه باید آویخت حرزی به گردن
بس پروریدیم و افعی بیرون زد از آستینمان
تاریک روزی که وصفش در طاقت واژهها نیست
گو وام گیرم فصاحت واژه به واژه ز سَحبان
منحوس شامی که شرحش در وسع خودکارها نیست
گو جوهر آرند بر سر از دودهٔ دور کیوان
وارونههنجار دهری، دیوانهرفتار چرخی
داد از ددان چشم دارد، دیوان سپرده به دیوان
هر بیخرد را بهنام صاحبخرد برده بالا
هر بیهنر را بهناحق صاحبهنر داده عنوان
عنقای فردآشیانم، خواهم کناره گرفتن
زین کیمیاهای معکوس، خواهم شدن رویگردان
کوهم که اوجم نبوده است در طاقت بال گنجشک
رودم که فهمم نیارست ظرفیت تنگ لیوان
موجم که لب وا نکردم الا در آغوش ساحل
ابرم که ره طی نکردم، الا به هوهوی طوفان
تاکم که روییدم، اما صد حیف در خانه شیخ
ماهم که تابیدم، اما افسوس بر رخت کتان
داش آکل شعر خویشم، دل کندهام از زمانه
طوطی طبعم نبسته است، مضمون بهجز عشق و حرمان
دیوارهای حصارم عمری است میله به میله
هاشور خورده است با آه از داغ یک عشق پنهان
از او سرودم که چشمش سرمه به حلق خیالم
میریزد و میپسندد اینگونهام لال و حیران
تنها نه من، چند قرن است، برده است از شاعران هوش
بیدل گرفتار تعقید، نیماست درگیر هذیان
در شرح طعم لب او، گفته است رومی: «تتن تن»
در شان موهاش حافظ فرموده: «نظم پریشان»
یک روز میروید آخر روی لب عاشقانش
آن شعرهایی که گفتم با آه در گوش باران
میافکند آخر از پای، دلبستهٔ خانهاش را
بیتی که ورد لبم بود وقت گذر زان خیابان
یک روز خواهم شد افشا در ساز یک کولی پیر
میخواند آرام با خویش: عشقت مرا کشت مرجان
@Meem_Ra