یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین
#هدیه ای به من داد.
اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز
#ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است.
یك روسری
#قرمز با
#گل های درشت، من جا خوردم امّا او
#لبخند زد و به شیرینی گفت:
«بچهها دوست دارند شما را با
#روسری ببینند».
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی
#حمله میكنند كه شما چرا خانمی را كه
#حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میكرد مرا به بچهها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست.. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به
#اسلام آورد..
.
یک روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجمان گذشته بود) در را باز كردم و چشمم افتاد به
#مصطفی شروع كردم به خندیدن!
مصطفی پرسید:«چرا میخندی؟»در جواب درحالیکه چشمهایم از خنده به
#اشک نشسته بود گفتم:«مصطفی تو كچلی!!من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن..
.
#مادرم یك هفته بیمارستان بستری بود،مصطفی دست مادرم را میبوسید و اشك میریخت.
مصطفی خیلی اشك میریخت،مادرم تعجب كرد.شرمنده شده بود از این همه
#محبت!
روزی كه مصطفی به
#خواستگاری ام آمد مامان به او گفت:
«شما میدانید این
#دختر كه میخواهید با او
#ازدواج كنید چطور دختری است؟این صبحها كه از خواب بلند میشود هنوز رفته كه صورتش را بشوید و مسواك بزند كسی تختش را مرتب كرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده كردهاند.شما نمیتوانید با مثل این دختر زندگی كنید،نمیتوانید برایش مستخدم بیاورید اینطور كه در خانهاش هست»
مصطفی خیلی
#آرام اینها را گوش داد و گفت:
«من نمیتوانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول میدهم تا زندهام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب كنم و لیوان
#شیر و
#قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت»
و تا شهید شد، اینطور بود.
〰〰〰〰〰🌺👇👇🌺@mbahessiyasiسوپر گروه مباحث ازاد سیاسی
👇https://telegram.me/joinchat/BlDmATzFZXgmquf6QxmXGw