«از رقص بازنایستید، دخترکانِ نازنین!» [زرتشت]
شامگاهي زرتشت با شاگردان از میانِ جنگل میگذشت، و همچنان که در پیِ چشمهاي میگشت، هان! به چمنزاري رسید سرسبز که گِرد-اش را درختان و بوتهها خاموشْ فراگرفته بودند و بر آن دخترکاني با هم میرقصیدند.
دخترکانْ چون زرتشت را بشناختند، از رقص بازایستادند. اما زرتشت با سیمایي دوستانه به سویِ ایشان رفت و این سخنان را گفت:
«از رقص بازنایستید، دخترکانِ نازنین! نه بازی-بَرهَمزني بدچَشم سویِ شما آمده است، نه دشمنِ دخترکان.
من در برابرِ ابلیس هوادارِ خدایام، زیرا ابلیس "جانِ سنگینی" است. پس، ای سَبُکپایان، من چگونه دشمنِ رقصهایِ خداییِ شما توانم بود؟ یا دشمنِ پاهایِ دخترکانْ با گوژَکانِ زیباشان؟...»
✍🏻#نیچه📚#چنین_گفت_زرتشت بخشِ دوم: سرودِ رقص
ترجمهیِ
#داریوش_آشوری#شوشتر_سازه های_آبی
#شهریاران_عاشقان_ایران