مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#قسمت_هجدهم
Канал
Логотип телеграм канала مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandПродвигать
2,86 тыс.
подписчиков
8,58 тыс.
фото
743
видео
1,53 тыс.
ссылок
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هجدهم
#بخش_سوم
❀✿
سریع نگاهم را روی لبهایش میڪشم
_ عموجواد؟؟
_ بلھ.
_ ولے بابا..
_ همین ڪھ گفتم...یااونجا یاهیچے.
زیر لب واقعا ڪھ ای میگویم و ازپلھ ها بالا مے روم...

❀✿
نمیدانستم باید ازخوشحالے پرواز ڪنم یا ازناراحتے بمیرم. اینڪھ بعد از دوهفتھ جنجال پدرم رضایت بھ خواسته ام داد جای شڪر داشت . ولے...هضم مسئلھ ی عموجواد برایم سخت و غیر ممڪن بود . نقشھ ڪشیدم تا تهران خانھ ی آزادی ام شود.نمیخواستم از چالھ بھ چاه بپرم . عمو برادر بزرگ تر پدرم ؛ مردی متعصب و بیش ازحد مذهبے بود . قضاوت خوانده و بھ قول خودش گرد جبهھ محاسنش را سفید ڪرده .زن عمو ....صحبتش را نڪنم بهتراست . آنقدر ڪیپ رو میگیرد که میترسم بلاخره یڪ روز راه نفسش بستھ شود و خدایے نڪرده بمیرد ! سھ دخترو یڪ پسرشان هم حسابی دین را سفت چسبیده و حلوا و حلوایش میڪنند . همان شب باخودم عهد ڪردم ڪھ هیچ گاه شرط پدرم راقبول نمیڪنم ولے ...

❀✿
آدامس بین دوردیف دندانم میترڪد و صدایش منجر بھ اخم ظریف پدرم مے شود.
چمدانم را ڪنارم میڪشم و میگویم: اوڪے ممنون ڪھ زحمت ڪشیدید .
مادرم اشڪش را باگوشھ ی چادر پاڪ میڪند و صورتم رامحڪم و گرم مےبوسد...
_ مادر مراقب خودت باش....اسه برو...آسه بیا!
_ باشھ صدبار گفتے!
پدرم جلو مے اید و شالم راڪامل روی موهایم میڪشد
_ محیا حفظ ابرو ڪن اونجا!..یوقت جلوی جواب خجالت زده نشم بابا.
حرصم میگیرد
_چیڪاڪردم مگھ!؟
_ هیچے...فقط همین قدر ڪھ اونا الان منتظر یھ دخترچادری ان...اما..
عصبے قدمی به عقب بر میدارم و جواب میدهم: شروع نڪن پدرمن! نمیشھ طبق علایق اونا زندگے ڪنیم ڪھ... چادر داشتن یانداشتن من یھ سودی بحال زن عمو و عمو داره .
_ چقد تو حاضرجوابے!!..فقط خواستم گوشزد ڪنم...
_ بلھ
صورتش را مے بوسم و چندقدمے عقب مے روم...
_ محیا بابا!...همین یھ جملھ رو یادت نره.. درستھ جواد استقبال کرد و گفت مثل دخترخودش ازدیدنت خوشحال میشه و باعث افتخاره مدت تحصیلتو ڪنارش باشے...
ولے باهمه اینا تو مهمونے.
سری تڪان میدهم و چشم ڪش داری میگویم.مادرم بغضش راقورت میدهد و میگوید: بزرگ شدی دیگه دختر...حواست به همه چیز باشھ
بلاخره بعداز نصیحت و دور ازجان وصیت یقھ ام را ول ڪردن تامن بھ پروازم برسم.دم آخری هم برایشان دست تڪان دادم و بوس فرستادم. بلھ...خلاف تصوراتم من حاضر بھ پذیرفتن زندان جواد جون شدم . گرچھ خودم راهنوز هم نزدیڪ بھ آزادی میبینم. قراراست تنها ڪنارشان بخوابم و غذامیل ڪنم.مابقے چیزها به صغرا وڪبری خانوم مربوط نمیشود . صحبتهای پدرم جای خود...ولے بقول مادر من دیگر بزرگ شده ام . گلیمم مگر چندمتراست ڪھ درگل گیر ڪند؟ تصمیم دارم گربھ راهمین دم اولے حلق آویز ڪنم تا دست همھ بیاید ڪھ یڪ من ماست چقدر ڪره میده. لبخند مرموزی میزنم و سواربرهواپیما دردل آسمان و ابرها محو میشوم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 CHANNEL:
@mazhabiha_asheqtarand
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هجدهم
#بخش_دوم
❀✿
.دیگراعتقادی بھ رفتارو ڪارهایش نداشتم. مرور زمان ڪورسوی ایمان را دردلم خاموش و سرد ڪرد.من تمام شدم!
❀✿
عصبے و تلخ بغضم راقورت مے دهم و دندان قروچھ میڪنم.باڪف دست روی میزمیڪوبم و ازآشپزخانھ بیرون میروم.نگاه تیزم رابھ مادرم میدوزم و میپرسم: ینے میخوای همینجوری ساڪت بشینے؟ اره؟
مستاسل نگاهم میڪند و سرش رازیر میندازد. بھ سمت پدرم مےچرخم و بلند میگویم: ببین بابا! صبح تاشب جون نڪندم ڪھ الان بگے حق نداری بری دانشگاه!
ابروهای پهن و پرپشتش درهم میرود و باقاطعیت جواب میدهد: دیدم جون ڪندنتو!ولی دل و دینم اجازه نمیده دستے دستی دخترمو بسپارم بھ یھ شهردیگھ.
دستهایم رابالا مے اورم و باغیض میگویم: عی بابا! بیخیال دیگھ!همھ آرزوشونه برن دانشگاه تهران! خونواده های دوستام میلیونے خرج ڪردن تا بچھ های خنگشون رتبھ قابل قبول بیارن ولے نیاووردن!الان من ...بعد اون همھ زحمت...راه برام آسفالت شده!چھ گیریھ اخھ!؟
دستهای گره شده اش را زیر چانھ میگذارد و یڪ نھ محڪم میگوید. باحرص برای بار آخر بھ مادرم نگاه میڪنم
چشمانش همان خواستھ ی من را فریاد میزند.اما بقول خودش دهانش بھ احترام پدر بستھ شده اما من اعتقاد دارم ڪھ او میترسد!! ازدواج محمولھ ی عجیبے است .اخرش باید همینجور توسری خور باشے!! بغضم میترڪد و جیغ میڪشم: من باید درسمو ادامه بدم.جایےڪھ دوست دارم.!رشتھ ای ڪھ دوست دارم . اگر توذهنتونھ ڪھ جلومو بگیرید و سرسال یھ آقابالاسر برام بیارید باید بگم اشتباه ڪردی باباجون! اشتباه!!
بھ طرف راه پله مے دوم تا بھ اتاقم بروم ڪھ صدای بلندش مراسرجامیخڪوب میڪند
_ وایسا! ازغلدر بازی بدم میاد! میدونے !؟
نفس های تند و ڪوتاهم را درسینھ حبس میڪنم
_ فڪ نڪن بخاطر جیغ و دادات راضے شدم.ازقبل خانوم باهام حرف زد.گفت ڪھ سربه راه شدی...فقط فڪر و ذڪرت شده درس.من نمیخوام جلوتو بگیرم ڪھ...فقط تواین مدت میخواستم فڪر خوابگاه و اینجورجاهارو ازمغزت برونے!.... اگر اجازه میدم بھ یھ دلیل و یھ شرطھ....اگر قبول میڪنے بگم!
مبهوت و بادهان باز صدای ضعیفم را ازاد میڪنم.
_ قبول
_ دلیل این بود ڪھ ترسیدم دوصباح دیگھ یقھ ام رو بگیرن و بگن تو حق این بچرو خوردی.نزاشتے پیشرفت ڪنھ...زحمتشو حروم ڪردی...
اماشرطم...
میزارم بری تهران ولے باید بری پیش جواد بمونے...خوشم نمیاد شب سرتو رو بالشت جایے بزاری ڪھ من ازش بے خبرم!
خوابگاه تعطیل!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_هجدهم
#بخش_اول
❀✿
فنجان قهوه را روے میز میگذارم و از پنجره ے سرتاسرے ڪافہ بہ خیابان خیره مے شوم. زمین را برف پوشانده، مثل اینڪہ خیال ندارد ڪم ڪم جایش را بابهار عوض ڪند! نیمہ اسفندماه و پیش بہ سوے سالے ڪہ بادیدگاه جدید من شروع مے شود. یڪ دستم رازیرچانه ام میگذارم و بادست دیگر خیسے مژه هاے بلندم را میگیرم. اخم ظریفے ڪہ بین ابروهایم انداختہ ام تداعے همان روز وحشتناڪ است! محمدمهدے... هنوز باورش سخت است...مردے ڪہ متانت و برخورد خاصش بادخترها زبان زد همہ بود! ریش و یقہ ے بستہ و....ظاهر موقرش! فنجان رابالا مے آورم و لبہ اش را روے لبم میگذارم. زندگے تلخ من روے این قهوه راهم ڪم میڪند! صداے خنده ے مردے نظرم راجلب میڪند. اڪیپ چهارنفره ڪہ همگے بسیجے بنظر مے رسند! حالت تهوع میگیرم! زمانے ازچادر فرار مے ڪردم... امروز از دین! از ڪسانے ڪہ تسبیح بہ دست هرغلطے میڪنند و آخرسر باوضو بہ خیال خودشان ڪثافت ڪاریشان پاڪ میشود! باتنفر و خشم بہ چهره شان خیره میشوم. پشت میز میشینندو سفارش شڪلات داغ میدهند...صدایشان را واضح مے شنوم. دوست دارم بپرم و ریش تڪ تڪشان را از بیخ بزنم! همہ شان ازیڪ قماشند! ظاهرنما و پست! موهایم راچنگ میزنم و شالم راڪمے جلو میڪشم... اگر این دین است؛ ترجیح میدهم ببوسمش و ڪنارش بگذارم! مثل اینڪہ دین دارها بویے از انسانیت نبرده اند... فنجانم را پایین مے آورم و ڪنارش انعام میگذارم. ازجا بلند مے شوم ڪہ نگاه یڪے از آنها بہ صورتم مے افتد! سریع پایین رانگاه میڪند. پوزخندمیزنم و بہ سرعت از ڪنارشان عبور میڪنم. پالتوے قرمزم را بہ تن میڪنم و غرق در خیال بہ خیابان پناه مے برم. چادر ڪہ هیچ... دیگر از نمازهم بیزارم! دورعاشقے راخط ڪشیده ام... یڪ خط پررنگ بہ عمق زخمے ڪہ بہ دلم مانده! اشتباه من اعتماد بہ او بود! پس دیگر این اشتباه را نمیڪنم... بہ پشت سر نگاه میڪنم رد پایم برف را تیره ڪرد...
ڪاش مےشد گذشته راپاڪ ڪرد.امانھ! گذشتھ ی من درس بزرگے بود ڪھ تمام وجودم خوب ازبرش ڪرد.
❀✿
ڪلاسهای محمدمهدی جهنم بھ تمام معنا بود.گاها از ڪلاسش بیرون مے زدم و تااخر زنگ در حیاط میماندم.اوهم خیلے سخت نمیگرفت. رفت و آمدهایم بھ موقع شده بود و این خانواده ام را خوشحال می کرد!! دیگر دلم برای کسی تنگ نمیشد.ڪمرم رامحڪم بھ درس بستھ بودم. حرفهای میترا حسابے رویم اثرگذاشتھ بود.من باید ڪنڪور راخوب پشت سر میگذاشتم و برای ادامھ تحصیل بھ دانشگاه تهران راه پیدا میڪردم.شبها تادیروقت صرف تست زنے مےشد. حتے برای خرید عید همراه بامادرم برای گشت زنے بھ بازار نرفتم. پدرم حسابے بھ خودش میبالید ڪھ من اینقدر سربه راه شده ام. خبرنداشت ڪھ ازعالم و عقاید او به ڪلی بیزار شده ام و میخوام فرار ڪنم. عیدهم ازراه رسید و تنها دغدغه ی ذهنے من ڪنڪور بود. درراه دید و بازدیدهم یڪ ڪتاب دستم میگرفتم و میخواندم.بھ قولے شورش را دراورده بودم.قراربود درایام تعطیلات سری هم بھ تهران بزنیم اما برای پدرڪارمهمے پیش آمد و خودش بھ تنهایے برای معاملھ ای بزرگ بھ شیراز رفت. عیدباتمام شلوغے وهیجان اش برایم خستھ ڪننده بود. برای امتحان بزرگ زندگے ام روز شماری میڪردم. تلفن همراهم رامدام درحالت پرواز میگذاشتم تا حواسم جمع درسم باشد.مادرم دورسرم اسپند میگرداندو صلوات میفرستاد. ذڪر میگفت و برایم دعامیڪرد
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand
❀✿

❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
❤️ بسم رب الشهدا ❤️

#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند

رمانہ عاشقانہ شبانہ

🔷زندگینامه شهید مدافع حرم #امین_کریمی به روایت همسر شهید

#قسمت_هجدهم

#بازگشت_کوتاه_امین

💕وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی‌ بود، اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود.
🌹 یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
❤️انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.

🔸آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیده‌ام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید.

نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
🔸گفتم «کجا می‌خواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی. قیافه مرا دیده‌ای؟»
خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام.
🔸گفتم «می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»

🔹گفت «زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم.»

🔸گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمی‌توانم تحمل کنم. باور کن نمی‌توانم... دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم...»

حرف دانشگاه‌ام را پیش کشید.
🔸گفتم «امینم، من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.»
🔸خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»

✳️حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تی‌شرت، شلوار، کفش، کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم. او هم عادت کرده بود.
می‌گفت «باز برایم چه خریده‌ای؟» می‌گفتم «ببین اندازه‌ات هست؟»
🔹می‌‌گفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری...»

💟مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود.

تک تک لباس‌ها را ‌پوشید.
🔸گفتم «چقدر به تو می‌آید.»
🔹کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوش‌تیپم، حتی گونی‌ هم بپوشم به من می‌آید!»
🔸گفتم «شکی نیست.»
می‌خندیدم اما ذره‌ای از غصه‌هایم کم نمی‌شد. وسط خنده‌ها بی‌هوا گریه می‌کردم و اصلاً نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم.
🔹می‌گفت «چرا گریه می‌کنی؟»
چرایی اشک‌هایم مشخص بود...

لباس‌هایش را که جمع کرد.
🔸گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
🔹«نه این لباس‌ها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا می‌پوشم.» خیلی از لباس‌هایش را حتی یکبار هم نپوشید.

😢لباس‌هایش را جمع کردم و همین‌طور اشک می‌ریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاش‌هایم را می‌کردم،
🔸گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریده‌ام...»
🔹گفت «می‌روم و برمی‌گردم. قول می‌دهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای سامان‌دهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.

⭐️کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...

✔️ نمی‌دانم چرا این‌بار دائماً‌ منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی می‌کردم.
🍃چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز می‌گذشت و تماس‌های امین به 5-4 روز یک‌بار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...

🌹شادی روح شهدا صلوات🌹

@mazhabiha_asheqtarand


#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹

رمانہ عاشقانہ شبانہ

📝 #قسمت_هجدهم_اینک_شوکران۱


با پدرم صحبت کردم گفتم منوچهر اینطوري میگه...

گفتم: "اگر ما رو نبره بعد شهید شه، شما تاسف نمیخورید که کاش میذاشتم زن و بچش بیشتر کنارش بمونن؟"
بابا علی رو بغل کرد و پرسید: (علی جان دوست داري پیش بابایی باشی؟)
علی گفت: "آره، من دلم براي باباجونم تنگ میشه."
علی رو بوسید، گفت: "تو که این همه پدر ما رو در آوردي اینم روش خدا به همراهتون برید ."

صبح زود راه افتادیم...



《هنوز نرسیده قالشان گذاشته بود.
به هواي دو سه روز ماموریت رفته بود و هنوز بر نگشته بود. آقاي موسوي و خانمش دو سه روز بعد از رفتن منوچهر رفتند تهران.
با علی تنها مانده بود توي شهر غریب کسی را آنجا نمیشناختند. خیال کرده بود دوري تمام شده...
اگر هرروز منوچهر را نبیند، دو سه روز یک بار که میبیند...》


شهر خلوت بود. خود دزفولی ها همه رفته بودن. یک ماهی می شد که منوچهر نیومده بود. با علی توي اتاق پذیرایی بودیم که از حیاط صدایی اومد. از پشت پرده دیدم سه چهار تا مرد توی حیاط هستن.
از بالا هم صداي پا میومد. علی رو بردم توي اتاقش،در رو قفل کردم. تلفن زدم به یکی از دوستای منوچهر و جریان رو گفتم. یه اسلحه توي خونه نگه می داشتم. برش داشتم و اومدم برم اتاق پذیرایی که من رو دیدن...

گفتن: "حاج خانم شما خونه اید؟ در رو باز کنید ".
گفتم: "ببخشید، شما کی هستید؟"
یکیشون گفت: "من صاحب خونه ام".
گفتم: "صاحب خونه باش. به چه حقی اومدید اینجا؟"
گفت: " دیدم کسی خونه نیست، اومدم سر بزنم".
میخواست بیاد تو داشت شیشه رو میشکست اسلحه رو گرفتم طرفش گفتم: "اگه کسی پاشو بذاره تو میزنم".
خیلی زود دو تا تویوتا از بچه هاي لشکر اومدن. هر پنج تاشون رو گرفتن و بردن. به منوچهر خبر رسیده بود وقتی فهمیده بود اومدن توي خونه، قبل از اینکه بیاد، رفته بود یکی زده بود توي گوش صاحب خونه...
گفته بود: "ما شهر و زندگی و همه چیزمون رو
گذاشتیم، زن و بچه هایمون رو آوردیم اینجا، اونوقت تو که خونوادت رو بردي جاي امن اینجوري از ما پذیرایی میکنی؟"


💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐

@Mazhabiha_asheqtarand


.

#به_نام_خدای_مهدی
.
#قسمت_هجدهم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی😕
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد 😕
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی😕
.
-تو هم که خلی به خدا 😐
.
.

خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂
.
.ولی برای من حس خوبی بود😊
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
.
توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊
.
-خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨
.
-چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
.
-نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .

#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇🏻

Instagram:mahdibani72

💌 @Mazhabiha_asheqtarand