مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#قسمت_سوم
Канал
Логотип телеграм канала مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandПродвигать
2,86 тыс.
подписчиков
8,58 тыс.
фото
743
видео
1,53 тыс.
ссылок
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand
Forwarded from اتچ بات
#خاطرات_شهدا 🌹

#قسمت_سوم

یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.

همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند.

من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطراف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!

احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»

قسمت پایانی

#شهید_احمدعلی_نیری 🌷
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand

❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنـــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 INSTAGRAM: ESHGHGRAM_COM

❀✿
💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand

❀✿
👈ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand

❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
❀✿
#ادامه_دارد
❀✿
💟 نویسنـــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 INSTAGRAM: ESHGHGRAM_COM
❀✿

💟 CHANNEL:
@Mazhabiha_asheqtarand

👈ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
❤️بسم رب الشهدا❤️

#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند

رمانہ عاشقانہ شبانہ

🔹زندگینامه شهید مدافع حرم #امین_کریمی به روایت همسر شهید

#قسمت_سوم

#شروع_خواستگاری_با_صحبت_از_شهدا

🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد.
پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند.

بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم.
با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.»
گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌»

💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت.

‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای.
چیزی از شهدا ندیدی!‌
چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟»

گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند.
علاقه خاصی به شهدا دارم...»

آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه!

💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... »

☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم)

🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم.
که دیدیم و پسندیدیم...
آن‌هم چه پسندی...
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.


🌹شادی روح شهدا صلوات🌹

@mazhabiha_asheqtarand
.
#قسمت_سوم
داستان کوتاه حسینعلی
.
.
.

جریان سواد دار شدن حسینعلی حکایت جالبی داشت...

تخته سیاهمون باغچه یا هر جای خاکی دیگه ای بود که عراقیا بهمون شک نکنن حروف الفبا رو با انگشت رو زمین میکشیدم و اسمشو بهش میگفتم.

قرار بود روزی ۴حرف یاد بگیره ولی ۳۲حرفو ۳روزه یاد گرفت...!

#بسوزه_پدر_عاشقی...

💕💕💕💕

ظرف یه ماه کارش به جایی رسید که با گذاشتن حروف کنار هم کلمه میساخت...
۳ماه بعد...
بالاخره موفق شد...
اولین نامه رو با خط خودش واسه گل بی بی بنویسه...


اون روزا حسینعلی به قدری خوش بود که انگاااار نه انگار که تو اسارته دیدم بهترین راه تأثیرگذاری روش از طریق همین بی بی گله...


💕💕💕💕

تو جواب نامه ای که از طرف حسینعلی فرستادیم...
بعنوان یکی از دوستاش از گل بی بی خواستم تو جواب نامه هاش یه سری تذکرات دینی بهش بده...

مثلا حسینعلی اکثر اوقات نمازاشو آخر وقت میخوند از گل بی بی خواستم در مورد فضیلت نماز اول وقت واسش بگه و...
ازش بخواد که انجامش بده...

اومدن نامه بعدی گل بی بی همانا و اطاعت حسینعلی همان...


💕💕💕💕

حتی یه نمازشم نمیذاشت از دست بره همه شو اول وقت میخوند.
تذکرات دیگه رو هم همینجوری بهش میدادیم همینجوری قرآن خون و قرآن حفظ کن شد...

مدتی بعد ازهم جدا شدیم ، اون رفت به اردوگاهی و منم به اردودگاهی دیگه...


#ادامه_دارد...



سلامتی و طول عمر جانبازان و آزادگان خوب کشورمون صلوات

@Mazhabiha_asheqtarand


#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_هاعاشق_ترند 🌹


رمانہ عاشقانہ شبانہ

📝 #قسمت_سوم_اینک_شوکران۱


من به خودم نگاه کردم روسری سرم نبود خب اون موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود ...
لباسام نامرتب بود دستش رو دراز کرد و اعلامیه ها رو خواست بهش ندادم اونم گاز موتورش رو گرفت و گفت:

- الان میبرم تحویلت میدم...

از ترس اعلامیه ها رو دادم دستش .
یکیش رو داد به خودم و گفت:

-برو بخون هر وقت فهمیدی توی اینا چی نوشته بیا دنبال این کارا...

نتونستم ساکت بمونم تا هرچی دلش میخواد بگه ...

گفتم: شما که پیروخط امامید، امام نگفته زود قضاوت نکنید؟ اول ببینید موضوع چیه بعد این حرفها رو بزنید من هم چادر داشتم هم روسري اونا رو از سرم کشیدن
گفت: راست میگی؟
گفتم: دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستید که من بخوام به شما دروغ بگم؟

اعلامیه ها رو داد دستم و گفت بمونم تا برگرده...
ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا میره و چه کار میخواد بکنه...

با دو سه تا موتورسوار دیگه رفتن همون جا که من درگیر شده بودم حساب دو سه تا از مامورها رو رسیدن وشیشه ي ماشینشون رو خرد کردن بعد چادر و روسریم روکه همون جا افتاده بود برداشت و برگشت... نمیخواستم بدونه که دنبالش اومدم. دوییدم برم همونجایی که قرار بود منتظر بمونم... اما زودتر رسید چادر و روسري رو داد وگفت:

- باید میفهمیدن چادر زن مسلمان رو نباید از سرش بکشن...

اعلامیه ها رو گرفت و گفت:

- این راهی که میای خطرناكه مواظب خودت باش خانوم کوچولو....

و رفت ...



💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐

@mazhabiha_asheqtarand 💞
#قسمت_سوم

#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .

تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود😔
خیلی دلم شکست.
گریه ام گرفته بود.😢
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!😔
آخه ساکمم تواتوبوس بود😕
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞😔
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
.
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
.
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯
.
-ازاتوبوس جا موندم😕
.
-لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣
.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
.
-وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم😑😑
.
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
.
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.😟
.
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید.
.
-قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.😕
.
-نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.😐
.
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔
.
-میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی 😐
.
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم 😢
.
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: .
لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
.
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!😯😯
.
هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.😑فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم 😐😐😒
.
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
.
.
حوصلم سر رفت...
.
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم...

🎼🎤💃🏻🎼💃🏻

یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨😨

یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم 😃
.
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند😑
.
توی مسیر...

#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻

💟INsTa:mahdibani72


@Mazhabiha_asheqtarand
Forwarded from عکس نگار
#مذهبے_ها_عاشـــــق_تراند






#قسمت_سوم

از همهمه ی بچه هام خندم گرفت به محدثه نگاه کردم رنگش پریده بود و هی سعی میکرد خودشو پشت من مخفی کنه
+وا،خل شدی دختر....چرا اینجوری میکنی؟؟!!
-رایحه یادته روز کنفرانس دیر کردی؟!
+خب؟!!!
-من بهت زنگ زدم اما شارژ گوشیم تموم شد و خاموش شد
+خو؟!
-این آقاهه اون روز جلوی در دانشگاه منم در کمال پررویی و عصبانیت رفتم بهش گفتم گوشیشو بده تا به تو زنگ بزنم...
+پس حسابی آبروریزی کردی...حالا مهم نیست فکر کنم اصلا تو رو یادش نیست
-وای خدا کنه
چمدون هایمان را توی قسمت بار گذاشتیم و
داشتیم سوار اتوبوس میشدیم
×سلام خانم
من و محدثه با تعجب پشت سرمون رو نگاه کردیم درست حدس زدم همون آقایی که همراه استاد بود
-سلا..لام
×دوستتون رو پیدا کردین بالاخره؟
محدثه به من نگاهی کرد و با عصبانیت نگاه کرد
-بلهههه بالاخره تشریف آوردن
میدونستم که باید محدثه رو نجات بدم برای همین گوشیمو از کیفم درآوردم و شروع کردم به صحبت کردن
+سلام خاله جون،خوبید؟ممنون به خوبیه شما
محدثه؟!چرا پیش منه.الان گوشی رو میدم بهش
به محدثه چشمکی زدم و گوشی رو دادم بهش
+مامانته..
محدثه کمی دورتر شد که بتونه مثلا با مامانش حرف بزنه
استاد مهدیانی اومد سمتم
+سلام استاد
-سلام خانم امیری،فکر نمیکردم شما بیاین
+مگه میشه؟اردو بدون من اصلا خوش نمیگذره
استاد خندید و با اون آقا سوار اتوبوس شد

البته حق با استادبود هیچکس فکر نمیکرد من بتونم خانوادمو راضی کنم که با دوستام برم شمال
من ته تغاریه یه خانواده ی مذهبی بودم که یه خواهر و برادر دوقلوی بزرگتر از خودم داشتم برعکس اون دوتا که همیشه مطیع خانواده بودم من دوست داشتم همیشه تجربه های‌ جدید کنم برای همین کلی مشکل با خانوادم داشتم
محدثه اومد ما هم سوار اتوبوس شدیم...

بغل پنجره نشستم...
یه ربع بود که از حرکتم گذشته بود استاد مهدیانی بلند شد تا باهامون حرف بزنه
-خب بچه ها قبل از اینکه براتون برنامه های امروز رو بگم بذارید مهمونی که توی این مسافرت همراهمونه بهتون معرفی کنم
امیرعلی مهدیانی پسر بنده البته صد و هشتاد درجه متفاوت با بنده از کل دنیا هم فقط عاشق یه چیزه اونم دوربینش...به عنوان عکاس همراهمونه....

نویسنده:دختری از تبار سادات
ιηѕтαgяαм:@sadat_love_

🚫کپی بدون ذمر منبع‌و نام نویسنده غیراخلاقیه🚫




@Mazhabiha_asheqtarand




☺️