✨✨✨#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #قسمت_بیست_و_نهم_اینک_شوکران۱ بعد از جنگ
💣 و فوت امام
😔 زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما رو می شناخت
و نه ما کسی رو می شناختیم. انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم...
😟خیلی چیزا عوض شد...
منوچهر می گفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت
🍲 میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی
و نماینده
و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
🏷بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات
📚 و درصد جانبازی
و مدت جبهه بودن درجه می دادن. منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد. سرش رو انداخته بود پایین
😔 و کار خودش رو می کرد، اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
😤حتی استعفا
📝 داد فکه قبول نکردن...
سال شصت
و نه، چهار ماه رفت منطقه. انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس
🚑آوردنش تهران
و بیمارستان
🏥 بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن
و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...
یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
😦دو سه تا توت سفید
🍓 نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش میومد جلو
و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....
انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردن.
💉 نمونه رو بردم آزمایشگاه
🔬 تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
گفت: خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن
و ببینن غده کجاست...
گفتم: مگه من میذارم..؟
😭منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
🛋گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.
😡پنبه ی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم
و لباس هاش رو تنش کردم. زنگ زدم
☎️ پدرم
و گفتم بیاد دنبالمون...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات
💐@Mazhabiha_asheqtarand ❣✨✨✨