مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#قسمت_اول
Канал
Логотип телеграм канала مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandПродвигать
2,86 тыс.
подписчиков
8,58 тыс.
фото
743
видео
1,53 тыс.
ссылок
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand



#قسمت_اول
#گفتگو_در_خواستگارے


🔰•|چند نکته:


📝•|حتما قبل از هر جلسه سوالات
خود را بر روے کاغذ بنویسید تا‌مطلبے
از قلم نیفتد.

🔖•|پاسخهایے که طرف مقابل میدهد
را ثبت کنید؛چون بعد از جلسه به آنها
نیاز خواهید داشت.

💎•|مسائلی را مطرح کنید که به
زندگے مشترک هر دو نفر ارتباط
مےیابد. مثلا حتما باید بیماریهاے
حاد یا خاص جسمے، اختلالات روحے
- روانے، ازدواج پیشین، اعتیاد و ...
را بگویید و از پرسیدن مسائلے که به زندگے مشترک مربوط نمےشود و همچنین بیان جزئیات خوددارے
کنید مانند چه گناهانے مرتکب شدے؟ چند تا خواستگار برات اومده؟ و ...

🎈•|گفتن بیماریهاے جزئے یا بیمارے
هایے که سالها قبل بوده و الان به طور کامل درمان شده یا افسردگے هاے مقطعے که درمان یافته لازم نیست.

👈🏻•|ادامه دارد...


#به‌مسائل‌مهم‌بپردازید
#دانستنے‌هاے‌پیش‌از‌ازدواج
#انتخاب‌عاقلانه‌و‌آگاهانه
#خاطرات_شهدا 🌹

#قسمت_اول

عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتي وارد کوچه شد برای یک لحظه، نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت! می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.

چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این‌بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام‌و‌علیک‌کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت.

قبل از این‌که دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: «ببین! تو کوچه و محله‌ی ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم. تو اگه واقعاً این دختر رو می‌خوای، من با پدرت صحبت می‌کنم که...»

جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:«نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و...»
ابراهیم گفت: «نه! منظورم رو نفهميدي. ببین! پدرت خونه‌ی بزرگی داره، تو هم که تو مغازه‌ی او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟»

جوان که سرش رو پائین انداخته بود، خیلی خجالت زده گفت: «بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه.» ابراهیم جواب داد: «پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم. آدم منطقی وخوبیه». جوان هم گفت: «نمی‌دونم چی بگم، هر چی شما بگی» بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

ادامه دارد ...

#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
Forwarded from اتچ بات
#خاطرات_شهدا 🌹

#قسمت_اول

رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم.

احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود.

من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد.

احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد.

من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟!

ادامه دارد ...

#شهید_احمدعلی_نیری 🌷
بســـــم ربـــــ العـــــشــــــــــق

✿❀﴾﷽﴿❀✿
💟 CHANNEL: @mazhabiha_asheqtarand
✿❀
#رمان_قبله_من
#قسمت_اول
#بخش_اول
❀✿

روبه روی آینه مے ایستم و موهایم را بالای سرم با یڪ گیره ڪوچیڪ جمع میڪنم.با سر انگشت روی ابروهایم دست میڪشم
_چقدر ڪم پشت!
لبخند تلخے میزنم و دسته ای از موهایم را روی صورتم مےریزم. لابه لای موج لخت و فندقے ڪه یڪی از چشمانم را پوشانده، چندتار نقره ای گذشته را بھ رخم مےڪشند!
پلڪ هایم را روی هم فشار و نفسم را باصدا بیرون مے دهم.
_ تولدت مبارڪ من!
نمے دانم چند سالھ شده ام؟
_ بیست و پنج؟
نه.کمتر! اما این چهره یڪ زن سالخورده را معرفے میڪند!
ڪلافھ مے شوم و ڪف دستم را روی تصویرم در آینھ مے گذارم!
_ اصن چه فرقی مے ڪند چند سال؟!
دستم را برمیدارم و دوباره به آینھ خیره مے شوم. گیره را از سرم باز مےڪنم و روی میز دراور مے گذارم. یڪ لبخند مصنوعی را چاشنے غم بزرگم مے ڪنم!
_ تو قول دادی محیا!
موهایم را روی شانه هایم مے ریزم و به گردنم عطر مے زنم.
_ میدانے؟ اگر این قول نبود تا بحال صدباره مرده بودم!
ڪشوی میز را باز مےڪنم و بھ تماشا مے ایستم.
_ حالا حتمن باید ارایش هم ڪنم؟!....
شانھ بالا میندارم و ماتیڪ صورتے ڪم رنگم را برمیدارم و ڪمے روی لبهایم مےڪشم!
_ چه بے روح!
دوباره لبخند مےزنم! ماتیڪ را ڪنار گیره ام مے گذارم و از اتاق خارج مےشوم. حسنا دفتر نقاشے اش را وسط اتاق نشیمن باز ڪرده ، باشڪم روی زمین خوابیده و درحالے ڪھ شعر مے خواند ، مثل همیشھ خودش رابا لباس صورتے و موهای بلند تا پاهایش مے ڪشد! لبخند عمیقی میزنم و ڪنارش میشینم. چتری های خرمایے و پرپشتش را با تل عقب داده و به لبهایش ماتیک زده ! نیشگون ریز و ارامی از بازوی نرم و سفیدش میگیرم و مےپرسم: توڪے رفتےسراغ لوازم ارایش من؟
دستش را میڪشد و جای نیشگونم را تندتند میمالد. جوابے نمی دهد و فقط لبخند دندون نمایے تحویلم مے دهد. دست دراز میڪنم و بینے اش را بین دوانگشتم فشار میدهم...
_ ای بلا! دیگه تڪرار نشه ها!
سرڪج میڪند و جواب میدهد: چش!
سمتش خم مے شوم و پیشانے اش را مے بوسم
_ قربونت بره مامان!
❀✿
💟 نویسنــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
💟 INSTAGRAM: ESHGHGRAM_COM
✿❀
💟 CHANNEL: @Mazhabiha_asheqtarand
❀✿
👈ڪپـے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
✿❀
❤️بسم رب الشهدا ❤️

#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند

رمانہ عاشقانہ شبانہ


🔷زندگینامه شهید مدافع حرم #امین_کریمی به روایت همسر شهید

#قسمت_اول

#مقدمه

🌟شهیدامین کریمی چنبلو 🌟رامی‌گویم
نخبه مدافع حرمی که اصالتاً مراغه‌ای است‌ و ساکن تهران.
متولد یکم فروردین سال 65.
فارغ التحصیل رشته کامپیوتر.
دانشجوی کارشناسی الکترونیک.
ورزشکار حرفه‌ای در 4 رشته ورزشی.



💌وصیت‌نامه‌اش را خواندم،
آخرین تراوشات ذهنی یک شهید در لحظات آخر زندگی:
«همسر مهربانم»،
«همسر مهربان و عزیزم،
ای دل آرام هستی من،
ای زیباترین ترانه‌ی زندگی من، ای نازنین...»!

💔مخاطب این همه ابراز احساسات یک شهید، دیدن داشت. باید حرف‌های «دل‌آرام» این شهید جوان را برای تاریخ ثبت کرد.

🌟زهرا حسنوند🌟
متولد 1370،
دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق،
اصالتاً خرم‌آبادی،
با صمیمیت و خوش صحبتی با ما همراه شد و از زندگی خصوصی یک مجاهد مدافع حرم برایمان حرف زد.
از زندگی شیرین و دوست‌داشتنی‌ای که عمر ظاهری آن تنها 2 سال و 8 ماه بود....


🌹شادی روح شهدا صلوات🌹


@mazhabiha_asheqtarand
💌💌💌💌
#قسمت_اول
داستان کوتاه حسینعلی...
.
.
.
تو آسایشگاه ما بود، تن به برنامه های فرهنگی، علمی و دینی نمیداد...

تا اینکه یه روز که مأمورای صلیب سرخ اومدن اردوگاه طبق معمول به همه یکی یه کاغذ دادن...
تا واسه خونواده هاشون نامه بنویسن...
دیدمش که کاغذ به دست گوشه ای ایستاده و نگاه این و اون میکنه



میدونستم که بیسواده و روش نمیشه به کسی بگه واسش نامه بنویسه...
رفتم جلو و گفتم:
"چیه حسینعلی…؟
میخوای نامه بنویسی…؟
گفت: "هاا..."
پرسیدم:"واسه پدر و مادرت...؟"
گفت:"نه…
راستش تو دهاتمون یه دختریه...
به اسم گل بی بی...
عاشقش بودم و هستم..."
سوت بلندی کشیدم و گفتم:
"مرد حسابی...!
تو این وانفسای اسارت که جای عشق و عاشقی نیست...!!!"

💕💕💕

گفت:
"راستش…خود گل بی بی این بلا رو سرم آورده..."
با تعجب پرسیدم...
"چطور…؟"
گفت…
"ما میخواستیم باهم ازدواج کنیم…
اون خودش واسم شرط گذاشت و گفت...
اول باید بری جبهه تا بعد باهات عروسی کنم..."

💕💕💕

بچه صاف و صادقی بود...
زمان جنگ خیلی کم پیش میومد کسی با انگیزه ای مثه اون بیاد جبهه تازه علت سستیشو تو مسائل دینی و آموزشی میفهمیدم...
در واقع تموم هدفش گل بی بی بود...
حالا هم که اسیر شده بود باز نهایت مقصودش ازدواج با گل بی بی بود...
گفتم...
"بابا بذار اون بیچاره شوهر کنه،بره پی کارش...
رنگش پرید و گفت:"واسه چی؟"
گفتم:
"آخه معلوم نیست که ما از این جا زنده برگردیم یانه...
پرسید:"یعنی میگی مرده میشیم…؟"
گفتم:
"شاید بمیریم...
شایدم شهید شدیم…
یا هزار و یک بلا سرمون بیاد..."
یه دفعه قیافش جدی شد و گفت:
"تو ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد…
ولی من حتمااا برمیگردم ایران..."


#ادامه_دارد...
💕💕💕


سلامتی و طول عمر جانبازان و آزادگان خوب کشورمون صلوات

@Mazhabiha_asheqtarand


رمان عاشقانہ مذهبی 😍

#ماثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشق_ترند👌


📝 #قسمت_اول_اینک_شوکران۱


هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت. هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. می ماند یک آرزو: این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد. تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد...
و او گاهی غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر، یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد....



پدر همیشه هواي ما رو داشت لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر. فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز.
توي خونه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود. پدرم میگفت: هر کاری ميخواید، بکنید فقط سالم زندگی کنید ...

چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن. همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنی چی.
از کتابهاي توده اي خوشم نیومد. من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست. نمی تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم. کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. از این کارشون بدم اومد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی رو می خوندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمیومد. گفته بودم براي وقتی که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه...
هر روز چادر رو تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد. پدرم میگفت: من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو...
اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید بره..



💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐

@Mazhabiha_asheqtarand


@mazhabiha_asheqtarand


#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن


🔴 #قسمت_اول

#آقا_باید_بطلبه
.
.
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
.
اردوی زیارتی مشهد مقدس😊
.
چشم چهارتا شد😲
.
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
.
از طرف بسیج دانشجویی😕😕
.
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒
.
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑
.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕
.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶
.
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
.
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 .
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏
.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤
.
-بفرمایید بنده گوش میدم.
.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏
.
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻

💟INsTa:mahdibani72

@Mazhabiha_asheqtarand
Forwarded from عکس نگار
❤️❤️مذهبـــــےعا‌شـــــق تراند❤️❤️




#قسمت_اول

_رایحہ رایحہ بلندشو دیرت میشہ ها..
مگہ ساعت هشت ڪلاس ندارے؟!
بے حوصلہ گوشیمو روشن ڪردم و بہ ساعت گوشیم نگاهے انداختم
+باشہ مامان
از روے تختم بلند شدم و داشتم موهامو شونہ میڪردم ڪہ برام پیامڪ اومد
شما یڪ تماس بے پاسخ دارید
بهش توجهے نڪردم..

لباسامو پوشیدم و آمادہ ے رفتن شدم
_بیا یہ چیزے بخور معدت درد میگیرہ ها
+نہ اشتها ندارم
بابا‌ ماشینتو لازم دارے؟!
_علیڪ سلام نہ لازم ندارم
+سلااااااممممم خب اگہ اینطوریہ من باهاش میرم دانشگاہ
_برو،مواظب باش

سوییچ ماشین رو برداشتم و ڪفشمو پوشیدم و چادرمو مرتب ڪردم
و با عجلہ از پلہ ها اومدم پایین
سوار ماشین شدم و ضبط رو روشن ڪردم

رسیدم دانشگاہ ماشین رو پارڪ ڪردم و پیادہ شدم
_بہ بہ دختر شاہ پریون تشریف اوردن
معلومہ تا الان ڪجا بودے؟؟؟گوشیت چرا خاموش بود؟؟؟بعدشم که روشن بود جواب نمیدادی...همیشہ بدقولے...
+یہ نفس بڪش غرغروووو
_تو همیشہ ریلڪسے برعڪس من ...خوبہ استاد صد دفعہ گفت چقدر این ڪنفرانس براش مهمہ....
+آخہ محدثہ جونم من و تو توے هیچ موردے شبیہ هم نیستیم...
ڪیفمو از توے ماشین برداشتم و در رو قفل‌ڪردم.
حالا هم اینقدر غرغر نڪن بیا بریم تو تا ڪلاس شروع نشدہ


مقصود ڪہ تو باشے بہ سرم راہ زیاد است
🚫کپی متن بدون ذکر منبع غیراخلاقیه🚫
نویسنده:دخترے از تبار سادات
Instagram:@sadat_love_

منتظر قسمت بعدی باشید



@Mazhabiha_asheqtarand