💌💌💌💌 #قسمت_اول داستان کوتاه حسینعلی...
.
.
.
تو آسایشگاه ما بود، تن به برنامه های فرهنگی، علمی و دینی نمیداد...
تا اینکه یه روز که مأمورای صلیب سرخ اومدن اردوگاه طبق معمول به همه یکی یه کاغذ دادن...
تا واسه خونواده هاشون نامه بنویسن...
دیدمش که کاغذ به دست گوشه ای ایستاده و نگاه این و اون میکنه
میدونستم که بیسواده و روش نمیشه به کسی بگه واسش نامه بنویسه...
رفتم جلو و گفتم:
"چیه حسینعلی…؟
میخوای نامه بنویسی…؟
گفت: "هاا..."
پرسیدم:"واسه پدر و مادرت...؟"
گفت:"نه…
راستش تو دهاتمون یه دختریه...
به اسم گل بی بی...
عاشقش بودم و هستم..."
سوت بلندی کشیدم و گفتم:
"مرد حسابی...!
تو این وانفسای اسارت که جای عشق و عاشقی نیست...!!!"
💕💕💕گفت:
"راستش…خود گل بی بی این بلا رو سرم آورده..."
با تعجب پرسیدم...
"چطور…؟"
گفت…
"ما میخواستیم باهم ازدواج کنیم…
اون خودش واسم شرط گذاشت و گفت...
اول باید بری جبهه تا بعد باهات عروسی کنم..."
💕💕💕بچه صاف و صادقی بود...
زمان جنگ خیلی کم پیش میومد کسی با انگیزه ای مثه اون بیاد جبهه تازه علت سستیشو تو مسائل دینی و آموزشی میفهمیدم...
در واقع تموم هدفش گل بی بی بود...
حالا هم که اسیر شده بود باز نهایت مقصودش ازدواج با گل بی بی بود...
گفتم...
"بابا بذار اون بیچاره شوهر کنه،بره پی کارش...
رنگش پرید و گفت:"واسه چی؟"
گفتم:
"آخه معلوم نیست که ما از این جا زنده برگردیم یانه...
پرسید:"یعنی میگی مرده میشیم…؟"
گفتم:
"شاید بمیریم...
شایدم شهید شدیم…
یا هزار و یک بلا سرمون بیاد..."
یه دفعه قیافش جدی شد و گفت:
"تو ممکنه هزار و یک بلا سرت بیاد…
ولی من حتمااا برمیگردم ایران..."
#ادامه_دارد...
💕💕💕✨سلامتی و طول عمر جانبازان و آزادگان خوب کشورمون صلوات
✨@Mazhabiha_asheqtarand❣