مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد

#قسمت_آخر
Канал
Логотип телеграм канала مَذْهَبٖےـہٰاٰ عٰاشِـ😍ـقْٺَـرَنْد
@mazhabiha_asheqtarandПродвигать
2,86 тыс.
подписчиков
8,58 тыс.
фото
743
видео
1,53 тыс.
ссылок
باحیا بودم ولی بادیدنش فهمیده ام🙈 آب گاهی مومنین راهم شناگر میکند🙄 ارتباط با ما @Breeaath کانال دوم @ashqiyat اینستاگرام http://Instagram.com/Mazhabiha.asheqtarand سروش sapp.ir/mazhabiha.asheqtarand ایتا https://eitaa.com/mazhabiha_asheqtarand
❤️ بسم رب الشهدا ❤️

#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند

رمانہ عاشقانہ شبانہ

🔷زندگینامه شهید مدافع حرم #تامین_کریمی به روایت همسر شهید
#قسمت_بیست_وششم

#قسمت_آخر

💔به امین حساسیت بالایی داشتم.
بعد ازشهادتش یکی ازدوستانش به خانه ماآمد و به من گفت مراحلال کنید!
🔸 گفتم چرا؟
🔹گفت واقعیتش یک‌بار چندنفر از رفقا باهم شوخی می‌کردیم
امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
یکی ازبچه‌ها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود،چای راروی او ریخت.
🔹دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلندبود، صورتش زخمی شد!»
🔸همان لحظه گفت «حالاجواب زنم راچه بدهم؟»
🔹 به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟
🔸گفته بود «نه، اماهمسرم خیلی حساس است.ناچار به همسرم می‌گویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را درمی‌آورد!

یادم آمد کدام خراشیدگی را می‌گفت.
ازمأموریت زنجان برمی‌گشت.
ازخوشحالی دیدنش داشتم می‌‌‌خندیدم که بادیدن صورتش، خنده ازلب‌هایم رفت و باناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
🔹گفت «فکرکن شاخه درخت خورده اینقدرحساس نباش
🔸گفتم «باشه. چمدانت رابگذار کفش‌هایت رادر نیاور.چندلحظه منتظربمانی آماده می‌شوم برویم داروخانه وبرایت پمادبخریم تاجای خراش روی صورتت نماند
👌امین که می‌دانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
🔹گفت «باشه، آماده شو»
و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
🔸گفتم «می‌دانم خسته‌ای. خسته نباشی! اماتقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پمادبخریم.»
✔️از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمی‌کنند، هر شب خودم پماد را به صورتش می‌زدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک می‌کردم و با ناراحتی به او می‌گفتم «پس چرا خوب نشد؟»
اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم 🔸«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
🔹 گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب می‌شود خیالت راحت.»
🔸 گفتم «خداکند زودتر خوب شود. خیلی غصه می‌خورم صورتت را می‌بینم.»
👌راست می‌گفت درمعراج صورتش رادقت کردم خداراشکر خراشیدگی‌اش محو شده بود

💗یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی می‌زد، می‌‌گفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید.
👌 افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی می‌کنند اما لذت‌های 3 ساله شما را نمی‌برند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.

💕ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
با هم به پیاده‌روی و ... می‌رفتیم.
قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
🔸با تعجب به او می‌گفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
🔹 گفت «آن با من!»
ذوق و شوق داشت.
من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!

💞وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمی‌خواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیب‌اش دیده بودم.

✔️بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف می‌کرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه‌ سرایدار، نامه‌ای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد.
امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداری‌اش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است!
همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...

👌امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامه‌هایش را یادداشت می‌کرد.
ادامه برخی ورزش‌ها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت.

🍃البته باشوخی و خنده می‌گفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماًبعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم می‌خوانم. نمی‌شود که خانمم حقوق‌دان باشد و من بی‌اطلاع!»

💝بسیار به روز و مایه افتخار بود.
آنقدر از او حرف می‌زدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»

🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸

شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»،
سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهرحلب سوریه آسمانی شد

✴️پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،
زینب کبری (س) پس از انتقال به ایران اسلامی در 6آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علی‌اکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت.

پایان⛔️

📝نطرات و دلنوشته های خود را برای ما ارسال کنید ....


🌹شادی روح شهدا صلوات🌹


@mazhabiha_asheqtarand
#قسمت_آخر
داستان کوتاه حسینعلی
.
.
.
یکی دو سال
بعد...
رو حساب حساسیتی که فرمانده اردوگاه نسبت به من پیدا کرده بود تبعید شدم به یه اردوگاه دیگه...

یه روز سر در گریبان گوشه ای نشسته بودم که دیدم یکی از مأمورای صلیب سرخ از کنارم رد شد یکی از اسرای مترجم هم پشت سرش میرفت...

این بابا مثه بلبل داشت با مأمور صلیب سرخ خارجکی حرف میزد...
پیش خودم گفتم:
"خدایا چقد قیافش آشناس...!"
یه آن از جا پریدم....

"نکنه حسینعلی باشه...؟!!!


💕💕💕💕

ولی نه،این که لاغره،حسینعلی چاق بود...!"

دلم طافت نیاورد و رفتم دنبالش...
بهش که رسیدم،دست گذاشتم رو شونه ش... برگشت سمتم...
گفتم"سلام علیکم..."
گفت:"سلام"

بعد خیلی مؤدبانه و با کلاس ادامه داد:
"هر چی میخواید به این بگین...
بفرمایین تا ترجمه کنم...!"😊

💕💕💕💕


گفتم:
"نه بابااا...با این عتیقه کاری ندارم...
دنبال یکی به اسم حسینعلی میگردم..."
تا اینو گفتم...
زودی بغلم کرد و گفت:
"حسین مردی…؟!!!
خودتی...؟!"😃

اونجا بود که فهمیدم
کاملا به زبون انگلیسی مسلط شده...!!!
بعد آزادی از اسارت...
یه روز یکی از دوستای حسینعلی رو تهران دیدم...
سراغشو گرفتم...
به شوخی گفت:
"بابا اون دیگه ما رو تحویل نمیگیره...!!!
اون قدر نابغه شده که همه جا دنبالشن...!!!"

💕💕💕💕💕


با توضیحات بیشتری که داد متوجه شدم حسینعلی تو وزارت امور خارجه بخش زبانهای بیگانه. مشغول به کار شده...!!!


پایان!


سلامتی و طول عمر جانبازان و آزادگان خوب کشورمون صلوات


@Mazhabiha_asheqtarand



#ما_ثابت_میکنیم_مذهبی_ها_عاشقترند 🌹

رمانہ عاشقانہ شبانہ

📝 #قسمت_آخر_اینک_شوکران۱


بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو.
گلا رو زدم کنار و خوابیدم روي قبرش.
همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همون جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر رو که انداختن، دیگه فاصله رو حس کردم....



《رفت کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بود اما حالا نه....
گفت: "یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...."
گریه امانش نداد....
دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توي گلوش. دوید بالاي پشت بام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد ....》



تا چهلم نمی فهمیدم چی به سرم اومده. انگار توي خلأ بودم. نه کسی رو میدیدم، نه چیزی میشنیدم...

روزاي سخت تر بعد از اون بود.
نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد..
یه شب بالاي پشت بوم نشستم و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یه کبوتر سفید اومد وکنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم: "منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این
کبوتر و می فرستی؟ "

اومدم پایین. تا چند روز نمیتونستم بالا برم. کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت. علی آوردش پایین. هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم...

میاد پیشمون. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه. بوي تنش میپیچه توي خونه. بچه ها هم حس میکنن. سلام میکنه و می شنویم. میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه....
اونجا تنهاست و من این جا. تا منوچهر بود،ته غم رو ندیده بودم. حالا شادی رو نمیفهمم....
این همه چیز توی دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیري براي دلتنگی نیست....


پایان


💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐


@Mazhabiha_asheqtarand


.
#قسمت_آخر
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
🔴حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم 🔴
.
.
#قسمت_چهلم . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید 😶
.
-اما من یه حرفهایی دارم 😔
.
-بفرمایید 😯
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔
به نظرم باید به همچین ادمی حق داد😔
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
.
-یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔
.
-چیو چطور بگید 😢😢
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢😢
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄😄
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید😂😂
.
-خیلی بد هستین !😑😑
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
.
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!😯
.
-بله بفرمایین 😐
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😊😊
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست

اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
🔴یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😕
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده 😊
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم 😉
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
.
-نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😊
.
-ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂😂
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊😊 تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم😊
-ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
.
-کار دارم😊
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه 😐
راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! 😕
.
-کدوم مسجد؟!😯
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😕
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی😃😃
.
-امان از دست شما بانو😃😃
.
-ریحانه جان؟ -جان ریحانه😊 -اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆😆نداری الان؟😂
.
-ااااا سید 😑
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟😌اها اها خوشگلا باید برقصن😂😂
.
-سید؟!😑😑
.
-باشه باشه...ما تسلیم...😄😄
.
ریحانه ؟!
.
-جان دل😊
.
-ممنون که هستی 😊😊
.
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊
.
-اخه الان وقت اذان نیست که😐
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...
.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊😊
.
#تمام
#سید_مهدی_بنی_هاشمی

ممنونم از نگاه همه دوستان که این چهل روز تحمل کردن اولین تجربه ی داستان نویسی مارو🙏🙏
.
🔴یه توضیحاتی درباره داستان تو پست بعدی میزارم ان شا الله...

#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
منبع👇🏻

Instagram:mahdibani72

@Mazhabiha_asheqtarand