Смотреть в Telegram
‍«سماور» شعری از استاد امیری فیروزکوهی _______________________ آه کاخر نزد هیچ ‌کس جوش با چو من بی‌زبان خموشی جز سماور در این بزم خاموش نیست یک همدم گرم‌جوشی بانگ جانسوز افسانه‌سازش سر دهد قصّه‌های درازش او مهیای آتش‌زبانی دل پر از آتش و سر پر از جوش من همه محو آن قصه‌خوانی خفته خاموش و پا تا به ‌سر گوش هر که چون من خموشی گزیند بام و در را سخن‌گوی بیند قصّه بر هم‌ نهد دیدگانم تا شود دیده‌های دلم باز ناگهان می‌برد زین جهانم باد پای چنین قصّه‌پرداز چشم سر در خور دید دل نیست ملک دل بسته‌ی آب و گل نیست می‌روم با نوای خوش او در دل کوه و دامان صحرا لیکن آن کوه و صحرای دلجو نیست چون کوه و صحرای دنیا کوه و صحرا و دشت فسانه‌ است رنگ افسانه‌‌ی کودکانه ا‌ست ای خوشا ملک افسانه کان را جلوه از دیده‌ی خردسالی‌ست ورنه در چشم ظاهر جهان را نیست جایی که محنت‌سرا نیست دیگرم سوی آن جلوه ره نیست هست آن دیده لیک آن نگه نیست چون کند ساز افسانه را ساز لرزد و دودش از سر برآید گردد از سوز دل ناله‌پرداز جوشد و نغمه‌ی غم سراید گریه و خنده چون شمع دارد آب و آتش بهم جمع دارد بسکه در شکوه‌‌اش داستان‌هاست ده دهان در شکایت کند باز با دلی کآتش آن هویداست چون کند ناله و شکوه آغاز ناگه از گریه‌ی های‌هایش سیلی از اشک ریزد به‌ پایش آنچنان برکشد آه جانسوز کز شرارش مرا نیز سوزد ای عجب کز دل آتش‌افروز در دل من ‌هم آتش فروزد در دلی کز وجودش اثر نیست خون افسرده‌ای بیشتر نیست گاهی آهسته خواند سرودی کان به ‌بزم طرب بازخوانده‌ ا‌ست لحظه‌ای برکشد رودرودی کز شب ماتمش یاد مانده‌ است یک نفس لب گشاید به‌ فریاد کای بسا محفلم مانده در یاد گوید آوخ که این بزم خاموش حسرت بزم‌های گذشته‌ است و این غبار غم آسمان‌پوش گردی از جای پای گذشته‌ است یک‌ دو روزی جهان دلفروز است و آن ‌دگر حسرت آن دو روز است گوید این آتشین‌نغمه‌ها را خوانده‌‍‌ام در کنار تو بسیار ای بسا روزها رفت و شب‌ها در همین سهمگین کلبه‌ی تار کاین چنین نغمه‌پرداز بودم نغمه‌پرداز صد راز بودم یاد دارم که این بزم غمناک خرّم از صحبت دوستان بود دوستانی که از فطرت پاک رویشان خوش‌تر از بوستان بود ذکرشان از وفا بود و یاری فکرشان نیکی و دوستداری و اندر آن بزم روحانی از جان روز و شب بودم استاده بر پای می‌سرودم خروشان و جوشان با همین نغمه‌ی عبرت‌افزای کاین دو روزی که با دوستانید بیش از این قدر صحبت بدانید طی شد ایام آن جمع ناشاد و این حکایت به ‌پایان نیامد هرچه کردم به‌ صد ناله فریاد پاسخی زان عزیزان نیامد یک به‌ یک قصّه‌هایم شنودند خوابشان درربود و غنودند نک بپا خیز و اشکی بیفشان بر مزار عزیزی که خفته‌ است بشنو این داستان پریشان تا شب تو به ‌پایان نرفته‌ است تا سراغ تو را از که جویم قصّه‌های تو را با که گویم #امیری_فیروزکوهی @mazahermosaffa
Telegram Center
Telegram Center
Канал