Смотреть в Telegram
«دانش‌سرا» [پاره‌ی دوم] اینک اینک پیکر دهقان توس داستان‌پرداز ایران کهن شیرمرد بیشه‌ی تاریخ ما شه‌سوار بی‌هماورد سخن آگه است از رنج این گنجور پاک گر کسی را دست نقد و وارسی‌ست قدردان آن سنمّاری بناست هرکه معمار زبان پارسی‌ست سر همی‌گردانم و تصویر دل زنده می‌گردد به پیش دیده‌ام این نه امروز است عمری شد که من زرد و زارِ دل پریش دیده‌ام این سیاسی این کنی بیناست این این خطیبی این صفا این فاضل است این همایی سنا فحل ادب اینک این صورتگر صاحب‌دل است این فروزان‌فر مدرّس این معین اینک این عصار اینک هوشیار این نفیسی این مقدّم این کیا این سعادت این قریب نامدار این فرشته‌خوی بهمنیار خوب اینک این فیّاض این هم بیژن است در میان حوض خاک‌انباشته سرنگون در آب تصویر من است رفت بهمنیار و خالی جای اوست شد قریب و ماند تالار قریب نه به سامان گشت کار نحو و صرف صرف شد گر عمر پربار قریب هست خالی جای شاه شاعران دیدمی ای کاشکی او را دمی جُستمش بسیار و گفتند ای دریغ رفت از این‌جا پیش‌تر از من کمی این سرای دیرپای دورسال ماند بر جای و در او یاری نماند خانه برپای است و بی خانه‌خدای دار برجای است و دیّاری نماند این‌همه بی‌جانشین مردان مرد جایشان خالی‌ست ای درد و دریغ غالبا پر کرد هر کس جایشان پوچ و پوشالی‌ست ای درد و دریغ با همایی شاه‌باز علم و فضل آسمان دیدی چه کرد از مکر و فن بودم و دیدم که پیر زنده‌دل چون غریبان مُرد در خاک وطن در میان یأس و تاریکی معین آفتابی بود امید روزگار داد خاکش را به باد از جور و جهل دست خون‌ریز پلید روزگار با صفا گنجور تاریخ ادب بازی گردون بازیگر چه کرد کرد با خون دل و رنج درون کاخی از دانش به پا دیگر چه کرد خانلری طرّاح تاریخ کلام بوستان‌بان زبان پارسی مزدی الحق درخور و شایسته دید زآن‌همه تحقیق و نقد و وارسی با خطیبی بانی تاریخ نثر یافت نظمی جان‌گزا تاریخ درد در جهان ویرانه بادا کاخ رنج از جهان برکنده بادا بیخ درد گر بگویم ای عزیزان شرح درد مثنوی هفتاد من کاغذ شود ور نه شُکر حال و کار خود کنیم کار و حال ما بتر از بد شود بام و دیوار و در و باغ و چمن داستان‌سازان عهد رفته‌اند کز میان رفتند جمعی زین کسان زآتش بی‌داد جمعی تفته‌اند هر طرف رو کردم و هر جا شدم کوی و برزن گفت با من دوست رفت آشنایان را مپرس از حال و کار که شکفته مُرد و میهن‌دوست رفت کشته‌ی عشقم به عشقم زنده کن ای مسیحادم دمی در من بدَم خیز ای خورشید عشق و اشتیاق زآتشت بیش و کمی در من بدَم قصّه‌ی دیوانگی‌های مرا بشنو و دیوانه را زنجیر کن مانده‌ام بازیچه‌ی تقدیر خویش چیستم تدبیر تو تدبیر کن دست تقدیرت به سوی من کشید هم توی بازیچه‌ی تقدیر خویش چون کنی تدبیر کار من که خود مانده‌ای درمانده از تدبیر خویش من یکی ناآگهی در کار خویش تو به کار خویشتن ناآگهی تو ز من من از تو حیران‌مانده‌‌تر زین حصار بسته پیدا کن رهی وای ای بخت رسن‌تاب نگون من ز تو دیوانه‌یی زنجیری‌ام چون تو تقدیر من استی از قضا مانده سرگردان ز بی‌تدبیری‌ام صبح شد برخیز رفتن دیر شد دیر شد برخیز بار آماده است یار بدخو بار سنگین کار سخت درد و رنج روزگار آماده است دوش خم کن دم مزن از خستگی گرچه طاقت کم شد و شد بار بیش چون شتر خاری بخور باری ببر نیستی کم از خران پشت‌ریش زمستان ۶۹ #مظاهر_مصفا دکتر مظاهر مصفّا @mazahermosaffa
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств