Смотреть в Telegram
«بوی پاییز» [پاره‌ی دوم] خشک بی‌برگ افسرده عریان گل‌بنان را غم باغ دارد باغ پژمرده آزرده دل‌سرد از غم گل‌بنان داغ دارد هفت‌خط رنگ‌ریزان پاییز هفت‌رنگی ز پاییز سازند برگ‌ریزان کنند و به هر برگ سرخ و زردی دل‌انگیز سازند رنگرزوار گویی به نیرنگ هفت خم در پس دست دارند یک به یک برگ‌ها را به هر هفت اندر آرند و یک‌یک برآرند هفت خم‌خانه را آینه‌ی رنگ برگ‌ها رنگ رنگین‌کمان‌اند رنگ و نیرنگ چرخ برین را برگ‌های خزانی نشان‌اند رنگرز خواند آن کو‌ بهاران زرگری کرد نسبت به پاییز نیست تا بیند اکنون که باشد زرگر مهرگان رنگرز نیز قمریَک سر فرو برده در بال بر سر سرو چون بید لرزد یوسفی جفت گم‌کرده را پر در بر بید چون دید لرزد سر فرو کرده در طوقه‌ی چاه یاهویی شکوه با چاه گوید دوخته چشم بر جای خرمن تیهویی دانه از کاه جوید حلقه‌سان کرمکی بسته بر نوک جوجگک را هراسان چغوکی جفت‌جویان ز سرمای برکه غورغوری کند ماده‌غوکی بشمرد مانده‌ی جوجگان را ماکیان خسته از بیم پوشک کدری و کبک پر بر سر آرند پربرآوردگان را یکایک سرو بالابلند سمرخوان داستان‌گوی بیداد باد است کاین همه خامشی بوستان را حاصل بانگ و فریاد باد است آهوی آفتاب از ترازو جانب خانه‌‌ی کژدم آید وز دل تیره‌ی تیر دم‌سرد سوی چلّه‌ی کمان می‌گراید زاغ دستان‌سرای است در باغ باغ پاس دل زاغ دارد گل‌بن از درد هجر هزاران بر سر و روی سد داغ دارد دل پر از خون گریبان زده چاک حقّه گردد بلوک اناران تیغ بیداد باد خزانی بفکند پنجه‌های چناران تا ز بیداد پاییز گوید از رگ برگ خون می‌زند جوش در رگِ من به مظلومی برگ خون ز شور جنون می‌زند جوش ناله کردند و در هم شکستند برگ‌ها زیر گام زمانه بلبلان سرد و خاموش ماندند سر نکردند دیگر ترانه حاکم خاک را سکّه‌ی زر پایزه می‌دهد شاه پاییز روی هر سکه غولی‌ست خفته چشم هر غول را هول چنگیز بود پاویز گر روز هیجا با هلاکو و چنگیز ما را با هلاکو و چنگیز پاییز نیست دردا که پاویز ما را مهرگان آمد و زنده شد باز یاد پاییزهای غم‌انگیز می‌گشاید ورق بر ورق باد از کتاب غم‌انگیز پاییز برگ‌ریز خزانی درافکند در دلم سوز در سینه‌ام شور از نفس‌های زخمی که زد باد زخم‌های کهن گشت ناسور خیزخیزان خزان خزنده می‌خزد در درون دل من ریزریزان دم برگ‌ریزان می‌وزد می‌برد حاصل من تلخ و شیرین پاییز امسال در هم آمیزدم شادی و غم شادی و غم چو با هم درآمیخت خاست بوی جراحت ز مرهم سوز سرمای جان‌سوز آذر سینه‌ی سوزناکم بسوزد سردی خاک دم‌سردی آب سر به سر آب و خاکم بسوزد بوستان زار تاراج پاییز باغبان را غم باغ ویران رنج دل سوز بلبل غم گل درد جان‌کاه من داغ ایران یاد تاریخ تاریک‌مانده تار و پود مرا داد بر باد رنج فرهنگ بر باد رفته از نهادم برآورد فریاد گر خزان روز جشن مغان است زندخوان کو و کو باژ و برسم کوی آذرکده از که جویم راه دیر مغان از که پرسم باد بیداد سرمای جان‌سوز سوی بستان من عزم دارد پیری و درد و پژمردگی عزم بهر تاراج من جزم دارد چشم از خشم بر من گشاید شیرآهنگ آهوی خورشید تیر بارد کند تیغ‌تیغم چشم دارم چو بر روی خورشید #مظاهر_مصفا دکتر مظاهر مصفّا @mazahermosaffa
Telegram Center
Telegram Center
Канал