دیروز کارفرما گفت: مهندس جان چهره مطمئنی داری. حرف که میزنی من به راحتی آبخوردنی متقاعد میشم و حرفت رو باور میکنم. میگه جوری از درختها و طبیعت حرف میزنی انگار با تمامشون خویشاوندی. چطوریه که هرچیزی میپرسم با عدد و رقم سریع جواب میدی؟ از کجا میدونی فلان درخت به پنج ساعت آفتاب صبح نیاز داره اما آفتاب ظهر رو نمیپسنده؟ یا وقتی گفتم این درخت رو دربیار یکی دیگه جاش بکار بدون فکر گفتی اگر صبر کنید همین رو درست میکنیم؟ اینارو که میگفت یادم نیومد چهموقع اینارو فهمیدم و چطوری همشون توی ذهنم مونده اما یاد حرف اوستا افتادم و براش نقل به مضمون کردم. بیستویک ساله بودم که اوستا گفت: «مجیدمهندس اگر برای طبیعت و درختها روح قائل بشی تو باغبون موفقی میشی.»