ساندویچ کثیف، خاطرات ترتمیز
ساعت حوالی سه بعد از ظهر است. در خیابان لالهزار برای خرید لوستر این مغازه و آن مغازه میکنیم. دلم قاروقور میکند. آب دهانم را قورت میدهم و بیاعتنا به راهم ادامه میدهم. کمی جلوتر برمیخوریم به یک مغازهی ساندویچی؛ مغازهای با نمایی مربوط به دههی شصت، هفتاد. بیاختیار وارد مغازه میشوم. دیوار داخلی تا نیمه، کاشی سفید گلدار است. داخل یخچال نوشابههای شیشهای ردیف کنار هم چیده شدهاند. روی صندلی فلزی پایه بلندی مینشینم. روبرویم درست بالای سر آقای فروشنده، نوشابههای خیلی قدیمی کنار هم چیده شده. نام بعضیهایشان آشنا است و بعضی ناآشنا؛ پارسیکولا، سونآپ، پپسی، کوکاکولا، کانادا درای، لییی ... این یکی را اصلن نمیتوانم بخوانم. کاغذ رویش طی سالها ازبین رفته و قابل خواندن نیست.
همسرم میگوید اینجا کثیف است و غذایش بدرد نخور. نوشابههای قدیمی را باذوق نشانش میدهم. نگاهی سَرسَری میاندازد و تکرار میکند برویم. میگویم ساندویچ سوسیس میخواهم با نوشابهی شیشهای مشکی و یک بسته چیپس مشمایی. میخندد و هیچ نمیگوید.
محو فضای داخلی مغازه و مرور خاطرات کودکیام هستم که کارگر مغازه داخل سینی پلاستیکی ساندویچها را میآورد. کاغذ دور ساندویچ را پایین میدهم و گاز محکمی به نان میزنم. نمکپاش پلاستیکی را برمیدارم و به گوجهی داخل نان کمی نمک میپاشم. گوجه را از لای نان بیرون میکشم و میخورم. روی صندلی میچرخم و گاز بعدی و بعدی و بعدی. غذا تمام میشود. بیرون مغازه، همسرم نمکپاش و سینی کثیف را یادآور میشود و از حجم کم غذا گله میکند.
وارد لوستر فروشی میشویم. آقای فروشنده چند مدل از جدیدترین لوسترهایش را نشانِمان میدهد. نگاهم متوجه انتهای مغازه میشود. لوستری سفید و قدیمی چشمکزنان مدام میچرخد.
🖋 مهدیه بیات
➡️ @mahdie_bayat
#خاطرات_روزانه