اون دلش نمیخواست به موجودی تبدیل بشه که فقط،بیدار میشه و میخوابه و غذا میخوره و در نهایت مثل جسمی بی روح زندگی میکنه،اون میخواست به جزئیات عشق بورزه،ساعت ها وقت حتی برای بشقاب صبحانه اول صبحش صرف کنه،مثل یک اثر هنری،تا میتونه عطر قهوه داغ و تازه رو نفس بکشه جوری که کل ریه هاش رو پر کنه،وقتی پرده ها رو کنار میزنه فقط از سر عادت روزانه نباشه بلکه اشتیاق دیدن خورشید رو داشته باشه،کتاب رو فقط از روی سردرگمی چشمی نخونه،بند بند کلمات رو احساس کنه لمس کنه،تا اعماقشون سفر کنه،میخواست متفاوت باشه در دنیایی که همه ی این ها رو از یاد بردن،میخواست بیان کلی خاکستری نور خورشید باشه.