Смотреть в Telegram
#رقیب #قسمت117 و راه خودشو روی صورتم پیدا کرده بود...بد وضعیتی بود برام...االن نیشام هم داغون شده...بیشتر بخاطر پدر دلم میسوخت...اگه اون میرفت من واقعا نابود میشدم...با این فکر؛گریه ام شدت گرفت و تند تند اشکای گرم از چشمام پایین می افتادن و گاهی روی دستام می افتادن...و گاهی تا پایین گردنم پیش میرفتن و همونجا خشک میشدند...انقدر به یاد این چند روز و اتفاقاتش؛خون گریه کردم که کم کم پلکام از خستگی بسته شد... * * چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم...تو یه جنگل پراز درختای بلند بودم...جنگلی که کف زمینِگِلیش؛سایه ی درختای بلند افتاده بود و همه جارو تاریک کرده بود...ترس تو دلم خونه کرد...بی هدف داشتم با نگاه کردن به هر درختی جلو میرفتم که صدای ناله مانند کسی به گوشم رسید...هر قدم که جلوتر میرفتم صدای ناله بیشتر میشد و به گوشم آشنا بود...حریص و کنجکاو بودم تا بدونم اون صدای ناله ماله کیه...به گوشم آشنا بود...انگار کسی نیاز به کمک داشت...تا درِجائی رفتم جلو که خودمو جلوی یه غار دیدم...یه غار با دهانه ای خیلی بزرگ...با سنگهایی سیاه...واقعا وحشتناک بود...تو خواب انگار از خودم دوتا مهیار وجود داشت...خودمو از پشت روبه غار می دیدم...صدای ناله ها از داخل غار میومد...صدای ناله ی یه دختر بود...ناخودآگاه داد زدم: -تو کی هستی؟ صدای ناله بلندتر شد و تقریبا بلند گفت: -مهیار...!کمکم کن! شناختمش...صدای رامیال بود...رامیال بود که ناله میکرد و نیاز به کمک داشت...از پشت خودمو دیدم که قدم به داخل غار گذاشت...حتی تو خواب هم نگران خودم بودم...انگار اونی که داشتوارد غار میشد؛من نبودم...ترس برم داشته بود...اینبار عالوه بر صدای ناله؛صدای بلند حیوون ها هم میومد...چند قدم دیگه جلوتر رفتم که ناگهان یه دسته خفاش پرواز کنان سمتم هجوم آوردند...بخاطر غافلگیری و شوکه شدن نتونستم از خودم دفاع کنم...خودمو می دیدم که خفاشا بهش حمله کردند واحاطه اش کردندو دارند سر و صورتشو زخمی میکنند...بدجور ترسیده بودم... یدفعه ازحال رفتم...چشمام بسته شد و پاهام خم شد...خفاشا دورِهنوز سرمو گرفته بودند و صورتمو داشتند زخمی میکردند...ولی من بیحال روی زمین افتادم که... به شدت از خواب پریدم و چشمام تا آخرین حد گشاد شد...هم ترسیده بودم هم شوکه شده بودم...همه جام عرق کرده بود...قلبم تند میزد...با دقت به اطراف نگاه کردم...روی زمین دراز کشیده بودم تو همون خونه سوخته...از در و دیوار خونه برام غم می بارید...انگار در و دیوارش داشتند بهم اون اتفاق رو یادآوری میکردند...با حس اینکه از جایی افتادم از خواب پریدم...خوابم یادم اومد...وقتی خفاشا بهم حمله کردند بیهوش شدم...اما تو خواب انگار از من؛دونفر وجود داشت...یکی که نظاره گر بود...و یکی که اون نظاره گر میدیدِش...عجیب بود ولی انگار واقعی بود...انگار که همین االن از اون جنگل دراومدم انقدر برام واقعی بود...یاد صدای ناله ها افتادم...صدای رامیال و کمک خواستنش...آخ...جیگرم کباب شد...نگرانش شدم...یدفعه دلم بدجور هواشو کرد...اما نمیتونستم بهش زنگ بزنم...توان حرف زدن با کسی رو نداشتم...هنوزم داغون بودم و خسته...تو این وضعیت سکسکه ام گرفت...بدجور تشنه ام شده بود...آروم با بدنی کوفته که بخاطر روی زمین خوابیدن بود؛از جام بلند شدم...هیچ جارو نداشتم برم...نه کسی...نه جایی...فقط فکرم رفت پیش مرد دکه ای...با قدم هایی سست و کوتاه و باهر زحمتی که بود درِخودمو رسوندم به دکه اش...حال خرابمو که دید بی حرف دکه رو برام باز کرد که داخل رفتم...فقط تونستم زیر لب بگم: -آب... و بیحال روی زمین افتادم...صورتم بدجور روش عرق نشسته بود و چشمام نیمه باز بود...تاحاال انقدر خسته و درمونده نشده بودم...بلندم کرد و سرمو روی پاهاش گذاشت و جرعه جرعه آب داخل دهن و گلوم ریخت بعد که تشنگیم برطرف شد بهم یه قرص داد که مجبور شدم اونو با آب قورت بدم 💔 ادامه دارد.... ‌‌‌‌░⃟⃟🌸
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств