#رقیب
#قسمت116
انداختن آخرین نگاه به صورت پدر از اون اتاق و فضای سرد و
ترسناکش بیرون اومدم...لباس
مخصوصم رو درآوردم...دیگه نمی تونستم فضای بیمارستان رو
تحمل کنم...سریع از بیمارستان
بیرون زدم...بی هدف تو خیابونا و کوچه ها راه میرفتم و به حال
مردم عادی غبطه
میخوردم...هرکس که از کنارم رد میشد با تعجب و کمی
وحشت به سرو وضعم نگاه میکرد...حق
هم داشتن بترسن چون تقریبا یک هفته ای میشد که حموم
نکرده بودم و به خودم تو آینه نگاه
نکرده بودم و غذای درست و حسابی نخورده بودم...به خودم
درِاومدم که دیدم جلو خونه
مونم...همون خونه ی سوخته با یه دنیا خاطره توش...سرمو زیر
انداختم و رفتم توش...در و
دیوارای سوخته...خونهِآتیش گرفته از خاطرات...گوشه ای
نشستم و کِز کردم...زانوهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم و به گوشه ای زل
زدم...حتی پلک هم نمیزدم...توان نگاه
کردن به جای دیگه هم انگار ازم رفته بود...فقط نشسته بودم و
ساکت به جایی زل زده
بودم...توان هیچکاری رو نداشتم...هیچکاری ازم برنمیومد...نه
غصه...نه اشک...نه گریه...نه هق
هق...نه کاری واسه سالم کردن پدرم...اگه پدرم هم بره دیگه
کسیو تو دنیا ندارم...و کسی برام
نمیمونه جز تنهاییام...داغونم با این فکر خودمو داغون تر
میکنم...همین موقع حس کردم یه نفر
اومد و نشست پیشم...حتی توان اینو ندارم که کنجکاو بشم تا
بفهمم اون کیه...!اما صداشو
شناختم...مرد دکه ای بود...آروم صدام زد:
-مهیار!
نتونستم جوابشو بدم...زبونم به سقف دهنم چسبیده بود...توان
حرف زدن هم نداشتم...دوباره گفت:
-اینجوری نکن پسر....داری خودتو داغون میکنی!
تو دلم به حرفش پوزخند زدم...داغون؟...داغون واسه یه ثانیه ی
منه...هرچی سعی کردم نتونستم
کلمه ای به زبون بیارم...دوباره گفت:
-بیا اینارو بگیر...آرومت میکنه.
هنوز نگاهم به اون نقطه نامعلوم بود که یه چیزی رو روی لبم
حس کردم...سیگار بود...فندک رو
روشن شد و گفت:-پک بزن تا روشن بشه.
مردمک چشممو چرخوندم و بهش نگاه کردم...نمیدونم تو
غمِنگاهم چی دید که سرشو با تاسف و
تو نگاهش؛ پائین انداخت...فندک رو روی سیگار گرفت و روشن
کرد که پک زدم...پک زدم و فوت
کردم...دستامو به آرومی تکون دادم و سیگار رو بین انگشتام
گرفتم...تند تند پک میزدم و فوت میکردم...تو دودای سیگار تصویر خونمون درحال آتیش گرفتن
رو می دیدم...نمیدونم چرا؟...اما
بازم حریص بودم تا اون تصویر رو تو دودا ببینم...انگار
میخواستم ازخودم انتقام بگیرم و به خودم
بفهمونم که همچیز تقصیر خودم بوده...هر لحظه نفرت و
عصبانیتم از خودم بیشتر میشد...اون
سیگار تموم شد...سریع یه سیگار دیگه طرفم گرفت که
روشنش کردم و بازم پک زدم...پک زدم
و فوت کردم و بازم تو اون دودا تصویر نفرت از خودمو...این
زندگیمو...جسد مادرمو...جسم نیمه
پکِجون پدرمو...سختیامو می دیدم...سرجمع با سه تا طوالنی
و عمیق سیگار تموم شد و رفتم
سیگار بعدی...سیگار و هی سیگار و سیگار...اما آرومم نمیکرد
بدتر حریصم میکرد...داشتم به مرز
دیوونگی می رسیدم...مرد دکه ای هم ساکت و غمگین کنارم
نشسته بود و بعد از تموم شدن هر سیگار بهم سیگار بعدی رو میداد...به این سکوت و خلوتی نیاز
داشتم...یدفعه چهره غمگین مادرم
رو تو دودا دیدم...صورت خیس از اشکش رو...سیگاری که نصفه
دستم بود رو روی زمین پرت
کردم و داد زدم:
-اَهـــــه!
دو تا دستامو کالفه الیه موهام کشیدم و سرمو گذاشتم روی
زانوم و چشمامو بستم...صدای مرد
دکه ای اومد که گفت:
-اینجوری داری ازبین میری...باید گریه کنی تا سبک شی
وگرنه غم باد میگیری!
به حرفاش توجهی نکردم...اونم پس از کمی که گذشت بلند
شد رفت...به کنار دستم نگاه
کردم...چند بسته سیگار و یه فندک با موبایلمو برام گذاشته
بود...به صفحه موبایلم نگاه کردم...مدام داشت زنگ میخورد...همش تماس های بدون
جواب از نیشام...نیشام رو به کل از یاد
برده بودم...دست لرزونمو سمت گوشی بردم و جواب
دادم...صدای نگرانش مثل داد تو گوشی
پیچید:
-مهیار...!کجایی؟
چیزی نگفتم...نمیتونستم حرف بزنم...دوباره گفت:-حرف بزن
لعنتی...اونجا چه خبره؟
لبم تکون خورد...فقط تونستم با بغض بگم:
-یتیم شدیم نیشام...یتیم شدیم!
و دستم شل و سست شد و گوشی از دستم روی زمین
افتاد...صدای الو الو گفتن نیشام میومد...اما
نمیتونستم دیگه گوشی رو بردارم...دقیقه ای بعد تماس هم
خودبه خود قطع شد...و تازه اون موقع
بود که بغضم ترکید و اشک مثل سیل روی صورتم جاری
شد...تند تند اشک از چشمام فواره میزد
░⃟⃟🌸