#داستانروزی روزگاری در جزیره ای زیبا شادی ، غم ، غرور و عشق زندگی می کردند.
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.
پس همه ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت نموده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از «ثروت» ، که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:
« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ »
ثروت گفت: خیر نمی توانی. من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیکر جایی برای تو وجود ندارد.
پس عشق از «غرور» که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.
عشق گفت:
« لطفاً کمک کن و مرا با خود ببر »
غرور گفت: نمی توانم. تمام بدنت خیس و کثیف شده، قایق مرا کثیف می کنی.
«غم» در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:
« اجازه بده تا من با تو بیایم»
غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق! من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.
پس عشق این بار به سراغ «شادی» رفت و او را صدا زد.
اما آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نیز نشنید!
ناگهان صدایی مسن گفت:
«بیا عشق... من تو را خواهم برد»
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام یارش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق او انداخت و جزیزه را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از «علم» پرسید : او که بود؟
علم پاسخ داد: او «زمان» است
عشق گفت: زمان! اما چرا به من کمک کرد ؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.
@lorestanaligoodarz