کانال شهرستان الیگودرز

#داستان
Канал
Логотип телеграм канала کانال شهرستان الیگودرز
@lorestanaligoodarzПродвигать
2,06 тыс.
подписчиков
71,6 тыс.
фото
11,4 тыс.
видео
18 тыс.
ссылок
تاسیس کانال ۹ بهمن ۱۳۹۴ استعلام کانال http://telegram.me/itdmcbot?start=lorestanaligoodarz آدرس کانال درایتا https://eitaa.com/aligoodarzlorestan تحریریه کانال ✍️ ذبیح اله نوریان محمدرسول سعدی جلیلوند مهدی اتابکی خانم لونی خانم سرلک غلامرضا نوری
К первому сообщению
#داستان_طنز
🔱گویش بختیاری


🔹پارسال نصف 🐐بُزگل بردم شهر فروختم
یَ ماشین پیکان مدل قدیم خریدوم 🚙رهدوم مِن شهر کلاس بِنوم😉

سرچهارراه🚦 اولی پشت چراغ واسادم آقا چراغ سوز آووی

نرهدوم😂 زرد آووی نرهدوم دوباره قرمز آووی نرهدوم😂 پلیس اوومی گود

😒 آلبرده ایما همی سه رنگ بیشتر نداریم هَنی پسند نکردی که حرکت کنی؟؟😝

خلاصه با صدتومن جریمه 😔حرکت کردوم سر چهاراه بعدی از عقب زیدوم😄

به یه بنز الگانسی بعد که پیاده شدم دیدم ماشین پلیسه.🚓

او نصف بزگل هم رهدن جا💶 خرج ماشین پلیس.

البته تقصیر مو نبید ترمزها خراون بی صحاب.😝

الان ایخوام بفروشمس موندم مِنس😊 که رانندگی بیخیال بشوم

یا پیکان عوض کنم یه لامبورگینی بِسونم خیال خوم راحت کنم😜

البته ی سوالی 😉ذهنم درگیر کرد از عقب با صدتا سرعت سر چهاراه پشت چراغ قرمز بزنی به پلیس مو مقصر بیدوم؟؟؟😜😜

@lorestanaligoodarz
#داستان

روزی روزگاری در جزیره ای زیبا شادی ، غم ، غرور و عشق زندگی می کردند.

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

پس همه ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت نموده و جزیره را ترک کردند.

اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از «ثروت» ، که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:

« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ »

ثروت گفت: خیر نمی توانی. من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیکر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از «غرور» که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.

عشق گفت:
« لطفاً کمک کن و مرا با خود ببر »

غرور گفت: نمی توانم. تمام بدنت خیس و کثیف شده، قایق مرا کثیف می کنی.

«غم» در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:

« اجازه بده تا من با تو بیایم»

غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق! من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

پس عشق این بار به سراغ «شادی» رفت و او را صدا زد.
اما آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نیز نشنید!

ناگهان صدایی مسن گفت:

«بیا عشق... من تو را خواهم برد»

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام یارش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق او انداخت و جزیزه را ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود.

عشق از «علم» پرسید : او که بود؟

علم پاسخ داد: او «زمان» است
عشق گفت: زمان! اما چرا به من کمک کرد ؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

@lorestanaligoodarz