کانال خبری لرنا

#داستان_بخوانیم
Канал
Логотип телеграм канала کانال خبری لرنا
@loornaПродвигать
1,17 тыс.
подписчиков
21,5 тыс.
фото
6,71 тыс.
видео
14,8 тыс.
ссылок
کانال خبری اجتماعی #لرنا @loorna
🔰 یک داستان کوتاه و پند آموز برای نوجوانان و جوانان

📚به احترام پدر

ﻫﻔﺪﻩ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ...
ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩم!
ﭘﺪﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ آﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻣﺶ ،
بهش ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ...
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ ..!
ﺩﺭ آﻥ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺳﯿﮕﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ...
ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻡ ،
آﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ !
ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻢ ...
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
ﭼﻬﺎﺭ ﻧﺦ !
ﻧﺦ آﺧﺮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻡ ...
ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﺍ از ترﺱ ﭘﺪﺭم ﺩﺭ ﭼﺎﻩ ﺣﻤﺎﻡ ﻓﺮﻭ ﮐﺮﺩﻡ !
ﺍﺯ ﺩﺭﺣﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ آﻣﺪم ،
ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺣﻤﺎﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ..!
آﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺘﺮﺳﺎﻧﺪ ،
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ...
ﺑﻮﺳﯿﺪﻣش ...
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدم ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻧﮑﺸﯿﺪﻡ ...!!!

#داستان_بخوانیم

🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚خرما

در زمان پیغمبر اکرم (ص ), طفلى بسیار خرما مى خورد.
هر چه اورا نصیحت مى کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نصیحت کند.
وقتى او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید.
روز دیگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نخورد.
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوى و تعجب خود را مخفى کند, از ایشان سؤال کرد: یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
حضرت فرمود: دیروز وقتى این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت مى کردم , تاثیرى نداشت .

#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم



🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚قدرت شایعه

میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند.
روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.
پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه!
کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فشار...!!!
و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!
مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...
کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟!
معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم...
این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم

🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚همیشه راه دیگری هست!

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبرو شدآنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه کار نمی کنند، جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد برای حل این مشکل آنها شرکت مشاورینی را انتخاب کردند تحقیقات مدتها طول کشید، چند میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه می‌نوشت زیر آب کار می‌کرد، روی هر سطحی حتی کریستال می‌نوشت و در دمای زیر صفر تا سیصد درجه سانتیگراد از کار نمی‌افتاد.
روس ها راه حل ساده تری داشتند آنها از مداد استفاده کردند!


#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم

🌍 با ما بروز باشید
#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚همیشه کمی به دیگران حق بدهیم!

زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچه‌اش را با او تقسیم کرده بود!

#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم


🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚دوست خدا

پیرمردی هر روز تومحله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد؛
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم...

#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم

🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚 مرا محکم بگیر!

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می‌راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: 'یواشتر برو من می‌ترسم' مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: 'خواهش می‌کنم، من خیلی میترسم.' مردجوان: 'خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!'
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟' مرد جوان: 'مرا محکم بگیر'
زن جوان: خوب، حالا میشه یواشتر؟' مرد جوان: 'باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی‌تونم راحت برونم، اذیتم می‌کنه.
روز بعد روزنامه‌ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند


#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم



🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هرشب ساعت ٢٣ یک داستان کوتاه

📚معجون آرامش

روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان. بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت: معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند: آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت: نخست اعتماد بر خدای است،
دوم آنچه مقدر است بودنی است،
سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست
چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم


🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993
هر شب ساعت ۱۱ با یک داستان کوتاه

📚سرايدار

مرد ریزنقش فرياد زد :
– روي چمن ­ها نرو!
مرد تنومند جواب داد:
– خِنگ بازي در نيار، اينا كه چيزي حس نمي­ كنن.
– بايد مراقبشون باشي، اينا به ما زیبایی مي­ دن، امانازكن، لطیفن .
مرد تنومند از روي چمن كنار كشيد و گفت:
_باشه، هر چي تو بگي.
سال­ها بعد هر دو رفته بودند.
و چمن گورستان با بی اعتنايي از روي سر هر دويشان روييده بود.
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم


🌍 با ما بروز باشید

#لرنا
@loorna
ادمین

@Mohsenghasemi4993