Смотреть в Telegram
پرسی کرد و همرای پدرم ، الیاس و بکتاش بغل کشی کرد. به سوی صالون رهنمایی مان کرد، خانم فروزان با دیدن ما خیلی خوشحال شد و با من، مادرم و هدیه رو بوسی کرد. در یکی از میز ها نزدیک میدان رقص نشسته بودیم و از زاویۀ ما کسانی که می رقصیدند بسیار خوب معلوم میشد. پیراهن طالیی با چپلی های سیاه به تن کرده بودم و موهایم را پریشان به هر دو شانه هایم انداخته بودم، آرایش خیلی ظریف را بر صورتم ترکیب داده بودم. هدیه هم نیز پیراهن آبی با چپلی های سیاه بر تن کرده بود و موهایش را مانند دم اسپ، بلند بسته کرده بود. خانم فروزان لحظه به لحظه به سمت میز ما می آمد و با جمله اینکه » محفل چطور میگذرد و خسته نشده اید. « دوباره از کنارمان میگذشت. عمر هم در ده دقیقه یکبار به صالون زنانه می آمد و وقتی که از کنار مان میگذشت با لبخند سرش را تکان میداد. دقایقی نگذشته بود که خانم فروزان در کنارم ایستاد شد و سرش را در نزدیک گوشم پایین آورد و گفت: به عروس خانه برو، عطیه منتظرت است. با تکان سر جواب مثبتم را برایش ارائه نمودم و از جایم بلند شده به سمت عروس خانه رفتم. با دیدن عطیه ذوق زده شدم، واقعا که به این اندازه عروس زیبا تا حاال در تمام عمرم ندیده بودم، با هم روبوسی کرده و برایش تبریکی گفتم. برای مان خوش گذشت و با اصرار خانم فروزان، با هدیه یکجا جریان محفل واقعاً رقصیدم. عمر هم دو بار با عطیه یکجا رقصید، خیلی زیبا و دلپسند میرقصید. از بس برایش کف زده بودم وقتی که به خانه رسیدم حس میکردم که کف دستانم کبود شده است. یک هفته بعد از شیرینی عطیه: خانم فروزان با عطیه یکجا به خانۀ ما آمدند و همان روز مرا هم از وظیفه رخصت داده بود. سر انجام موضوع خواستگاری را یاد آور شد. خواستگار من برای عمر......... از شنیدن چنین حرف در جایم خشک مانده بودم و توان حرکت کردن را نداشتم دو هفته به خانۀ ما می آمدند و بالخره در روز چهاردهم رفت و آمد شان، آقا علی از پدرم خواست که تکلیف شان را روشن بسازد. پدرم هم در جواب شان گفت که میخواهد یکبار با من مشوره کند، اگر رضایت من باشد البته که این پیوند به زودی بسته خواهد شد و اگر رضایت نداشته باشم با کمال تأسف از آنها عذر خواهی خواهد کرد. من هم که از خدایم بود که چنین مردی شوهر آینده ام باشد. خجالت میکشیدم از این که برای پدرم بگویم که به این پیوند راضی هستم، به همین سبب هر وقتی که ازم میپرسید سرم را پایین انداخته به یک شکلی از آنجا میگذشتم. وبعد از پرسیدن چند بار از سوی پدرم و نگفتن جوابم، مادرم را فرستاد تا برایش جواب را بگویم. هر چند از مادرم تا به حال از هیچ موضوعی خجالت نکشیده بودم ولی با پرسیدن سوال مادرم و گفتن » بلی « خودم مثل بادنجان رومی سرخ شده بودم. مادرم صورتم را بوسید و گفت: جای خجالتی که نیست دخترم، هر دختر هر قدر که در خانۀ پدر اش باشد بالخره باید به خانۀ بخت خود برود. بعد از پدر، بزرگترین تکیه گاه یک دختر شوهرش میباشد. با گفتن این جمله از کنارم رفت و هدیه المصب در جایش ایستاد. از روزی که خانم فروزان به اسم خواستگاری پا به خانۀ ما گذاشت آزار دادن هدیه شروع شده بود تا حاال......... حتا از خجالت زیاد نمی توانستم که به صورت هدیه نگاه کنم. الیاس و بکتاش هم موافق بودند و هیچ کسی پیدا نمیشد که به این پیوند مخالفت نشان بدهد. پدر و مادرم همچنان خیلی راضی بودند ازینکه من با عمر ازدواج نمایم. از هدیه که هیچ نپرس، اگر قدرت شیرینی دادنم در دستش میبود در همان خواستگاری اول شیرینی را سمت خانم فروزان می فرستاد. چون همیشه برایم میگفت که باالتر از عمر کسی دیگری را پیدا نخواهی کرد. چه زیبا گفت: موالنا هر کجا که عشق آید ساکن شود هر چه ناممکن، ممکن شود
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств