Смотреть в Telegram
گفت و عمر هم در جوابش سالم گرم و صمیمی گفت. عطیه رو به عمر کرد و گفت: الال جان. دست به سوی هدیه کرد و گفت: خواهر عایشه، هدیه جان. دوباره با اشاره سر سالم کرد و گفت: از دیدن تان خوش حال هستم. هدیه هم با لبخند جواب داد: همچنان. چند لحظه به هم نگاه کردیم که با صدای عطیه رو به سویش یکجا کردیم. عطیه: تا کی میخواهید که سر پا ایستاد بمانید؟ هدیه: از وقتی که آمدم همینجا میخکوب شده ام، اصالً دل تان نمی خواهد که از این جا قدم بیشتر برداریم. عطیه: راست میگی هدی جان، بهتر است من و تو برویم و عایشه و عمر در اینجا بمانند، نمیدانم از این سر پا ایستادن چه را دیده اند که نه حرکت میکنند و نه چیزی میگویند. عمر صدایش را بلند کرد و گفت: عوض این قدر زر زر کردن خانم هدیه را به دفتر مادرم ببر و ازش پذیرایی کن. عطیه: چشمانش را تنگ کرد و گفت: درست است. بیا هدی جان که من و تو برویم اگر نه حاال الالیم قیامت را در همین جا نشانم خواهد داد. با این حرفش دست هدیه را سمت خود کشاند و فرار کرد. من هم لبخند دندان نمایی زدم و به عمر نگاه کردم. عمر در حالیکه میخندید سرش را نیز تکان میداد و گفت: امان از دست این عطیه شوخ. بیایین که من و شما هم به دفتر برویم. با هم یکجا به دفتر رفتیم. چند دقیقه از نشستن مان نگذشته بود که خانم فروزان صدا زد، عایشه جان اگر وقت داری بیا که در مورد یک لست میخواهم همرایت حرف بزنم. من: البته میایم خانم جان. از جایم بلند شدم و رو به هدیه کرده گفتم: چند لحظه بعد میایم. عطیه خندید و گفت: نترس در بین زامبی ها نمانده ......... من: نخیر جانم زامبی های چی، حرکاتت باالتر از زامبی ها است. با گفتن این حرف خودم را هم خنده گرفت و سریع از اتاق بیرون شدم. صدای عطیه به گوشم می آمد که می گفت: با این حرف هایت فاتحه خود را میخوانی...... » عمر «.......... با هدیه و عطیه یکجا در اتاق بودم، هر لحظه دلم میخواست که برایش بگویم که چقدر خواهرش را دوست دارم ولی با نگاه کردن به صورتش خود را کنترول میکردم. عطیه صدایش را بلند کرد و گفت: قصه کن هدیه جام، تا کی میخواهی که این قسم آرام بنشینی؟ هدیه هم که از صورتش درست فهمیده میشد که خیلی زبان تیز دارد گفت: خواستم که اول آقا عمر سر صحبت را باز کند ولی تا که دیدم از من کرده بیشتر افسرده تر بود. با نگاه کردن به صورتش و شنیدن حرف هایش تحت تأثیر اش قرار گرفتم با دستپاچگی گفتم: با من بودید؟......... بسیار ببخشید. هدیه «........ خیلی میخواستم که بدانم در باره دیروز چه فکری کرده است که با آواز عطیه به خود آمدم. سرم را بلند کرده و جوابش را گفتم، خواستم که فضای اتاق را تغییر بدهم و فوراً موضوع را به عمر اختصاص دادم. عمر هم سرش را پایین گرفته بود، انگار چیزی را گم کرده باشد، سرش را بلند کرد و با دستپاچگی گفت: با من بودید...... بسیار ببخشید. عطیه قهقهقۀ زد و گفت: چرا اینقدر وارخطا شدی؟ عمر: چیزی نیست فقط حواسم به جایی دیگری بود. من هم که کرمم گرفته بود با لبحند گفتم: حتماً در فکر ینگه جانم بودید، بسیار ببخشید که مزاحم تان شدم، عطیه دوباره خندید و به عمر نگاه کرد. عمر: نخیر، ینگه منگه درک ندارد، هنوز به این موضوعات بسیار زود است که اقدام کنم. من: پس چرا زودتر اقدام نمی کنید؟ عمر: گفتم که هنوز زود است، راستش تا حاال دختر مورد عالقه ام پیدا نشده است. خواستم که در این موضوع عایشه را هم دخیل کنم، به این ترتیب میتوانم که کمپاین عایشه را نیز آغاز کنم. من: اممممم، راستش این خصلت شما را عایشه هم دارد. عمر با تعجب: چطور؟ من: اگر از این خصلت عایشه برایتان قصه کنم، شاید باور تان نشود. هر کسی که برای عایشه پیشنهاد دوستی میدهد و یا خواستگاری می آید، عایشه نا مسلمان ردش میکند و وقتی که خواستگار ها میروند میپرسم که چرا قبول نکردی؟ با بی تفاوتی میگوید که کسی را که من میخواهم تا هنوز مادرش زاده نشده است. عمر «........... با حرف های هدیه خنده ام می گرفت ولی خود را کنترول میکردم، عطیه هم همیش میخندید و چیزی نمی گفت و با اشاره چشم هایش همه جا را نظارت میکرد. من: شاید منظور انتخاب نکردن خانم عایشه این باشد که کسی دیگری را دوست دارد و منتظر همان است. هدیه: نخیر، تا حاال عایشه هیچ پسری را خوش نکرده و عاشق اش نشده. بیشتر خنده ام گرفت ولی باز هم خود را کنترول میکردم، پس او محمد لعنتی کی بود که عایشه عاشق اش شده بود. چرا همه دختر ها عادت دارند که از عاشق شدن شان کسی با خبر نشوند، انگار می ترسیدند که مورد خشونت قرار خواهند گرفت، اما چطور میتوانند که جلو بیگانه باز هم
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств