شوی و نه قدم ات را به دانشگاه می مانی؟
تلفون را قطع کردم.
آن زمان نمی دانستم که دوست داشتن چیست؟
عاشق شدن چیست؟
فرق بین دوست داشتن و عاشق شدن چیست؟
توسط مادرم خبر شدم که عطیه یک هفته میشود به دانشگاه نرفته است.
پس از 11 روز قهر بودنم با عطیه، در اتاقم نشسته بودم و مصروف درس خواندن بودم
که پیام شمارۀ ناشناس بروی صفحه مبایلم ظاهر شد.
شماره اش را نگاه کردم که ) :3 ) +یعنی رمز عمومی شماره تماس های افغانستان در
اولش ظاهر شده است.
» سالم من رضوان هستم همصنفی خواهر شما عطیه جان.
میدانم که شما از اتفاقی که 11 روز قبل رخ داده بود با خبر هستید. به همین دلیل بسیار
معذرت میخواهم که مزاحم شما شدم.
من واقعا آن جمله بچه هایی هم نیستم که عشق را هوس ً عطیه جان را دوست دارم و از
فرض کرده روزم را بگذرانم، به خدا قسم که قصد ازدواج را همرایش دارم.
او در مورد اینکه شما را چقدر دوست دارد برایم گفته بود وقتی که برایش پیشنهاد ازدواج
دادم. گفت تا منتظر جواب شما باشم و یک هفته هم دانشگاه نیامد، خیلی نگرانش بودم که
خدا ناخواسته کدام بالیی بر سرش نیامده باشد. هر قدر که برایش تلفون کردم جواب نداد،
هزاران پیام فرستادم، بی پاسخ ماندم، بعد از یک هفته به دانشگاه آمد و در مقابلم ایستاد شده
گفت که بعد از این نمی خواهد که مرا ببیند.
هر قدر برایش عذر کردم که مرا قبول کند بی فایده بود، تا اینکه با اسرار زیادم گفت که
برادرم نمی خواهد ازدواج با تو را قبول نمایم، اگر قبول کنم، بعد از این نه دانشگاه آمده
میتوانم و نه برادرم همرایم هم کالم میشود، از همه چیز ها و کسانی که در دنیا هستند
حاضر هستم بگذرم، حتا از دانشگاه، از پدر و مادرم، از زندگیم، ولی از برادرم هرگز نمی
توانم بگذرم، برادرم که نه، بهترین دوستم، بهترین همرازم، بهترین تکیه گاهم.
بعد از این در مقابل چشمانم حضور پیدا نکن.
لطفاً
عشقی که نسبت به عطیه دارم هیچ گاه از بین رفتنی نیست.
آخرین جملۀ که عطیه به زبان آورد و از کنارم گذشت، دنیا پیش چشمانم تار شد و بیچاره
ترین فرد دنیا خود را فرض کردم.
حق دارید که به این دوستی عکس العمل نشان بدهید چون خودم همچنان خواهر دارم و
میدانم که غیرت داشتن در مقابل خواهر چه حسی است ولی شما را به روی خدا قسم که با
عطیه حرف بزنید، همین که عطیه پیشنهادم را قبول نماید سریع خواستگار می فرستم. و ها
یادم نرود که بگویم، فامیلم هم عطیه را می شناسد، به فامیلم در باره عطیه همه چیز را گفتم
و اگر امروز هم قبول کند باور کنید که فردا خواستگار روان می کنم.«
جوابی از سویم دریافت نکرد، در فکر فرو رفته بودم که دوباره پیامی بروی صفحۀ گوشیم
ظاهر شد.
» لطفاً جوابم را بدهید، خواهش میکنم، عذرم را قبول نمایید.«
مبایلم را برداشته و شماره عطیه را گرفتم.
در این مدت هیچ به تماس ها و مسج هایش جواب نمی دادم، هر قدر که زنگ میزد و یا
مسج می فرستاد با بی تفاوتی نگاهش میکردم و بی پاسخ می گذاشتمش.
بعد از دو بوق برداشت.
به محض اینکه گفتم بلی، صدایش را بیرون کشید: بلی الال جان.
فتاد، او مریض بود، شدید گلو درد.......
با شنیدن صدایش لرزه به جانم ا
حتا این جمله را هم با بسیار مشکل گفت. تا میخواستم که بقیه حرف هایم را برایش بگویم
که با همان صدای خسته جواب داد: الال جان ترا به خدا قسم اگر همرایم حرف نزنی، بخدا
قسم که پیشنهادش را رد کردم، اگر بخواهی بعد از این هم به دانشگاه نمی روم، ولی لطفاً
همرایم گپ بزن.
فتاد و با همان صدای لرزان دوباره گفت
با تمام شدن حرف هایش به گریه ا گپ بزن،
: لطفاً
لطفا.........
دلم به حالش سوخت، خیلی گریه کرد، طاقت شنیدن اشک ها و صدای پر از بغضش را
نداشتم.
پس از چند لحظه مکث گلویم را صاف کرده گفتم: این گریه هایت بخاطر من است و یا
بخاطر رضوان؟
عطیه: قسم میخورم که هیچ در فکرش نیستم. ترا قسم به خدا اگر از من بیشتر خفه باشی،
کم است دیوانه شوم. مثل مرده ها.........
با این حرفش تکانی محکمی خوردم، هیچ گاه دوست نداشتم که از زبان عطیه در مورد
مرگ و امثالش چیزی بشنوم.
من: درست است..... درست است..... بس کن دیگه.
عطیه: یعنی همرایم آشتی کردی؟
من: کمی.......
عطیه: کمیییییییییی؟ لطفاااااااااااااااااً.
من: درست است، فردا به دانشگاه میروی و پیشنهادش را قبول می کنی، باید هفته نو
خواستگار بیاین، اگر او واقعاً دوستت داشته باشد و عشقش نسبت به تو حقیقت داشته باشد
فوراً خواستگار روان میکند.
عطیه: یعنی تو پیشنهاد رضوان را قبول کردی؟
من: برای خودم نکردم، از تو میخواهم که قبول نمایی.
عطیه: اووووففف هر چه که است.