@literature9دیدم او را آه، بعد از بیست سال
گفتم: این خود اوست، یا نه، دیگریست
چیزكی از او در او بود و نبود
گفتم : این زن اوست؟ یعنی آن پریست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم كردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در كف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده كتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز كرد
خواست تا بیرون رود بیاعتنا
دست من بود در را برایش باز كرد
عمر من بود او آنكه از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانهی مردم شد او
#حمید_مصدق