تلخم، مپیچ ای دوست، تلخم آری رهایم کن در این مرداب جانکاه بگذار در این واپسیندم با درد خود دلگرم باشم ناگاه تیری از کمین برخاست، بنشست تا پر میان سینهْ من □ دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم شب نرمنرمک، ریخت در رود روانم صیاد من کیست؟ جز شاخهای سرکش پرشوکت دیرینهٔ من بگذار و بگذر بگذار در این واپسیندم گهگاه با لیسیدنِ خونابِ زخمم سرگرم باشم!