یه بار نفیسه خونمون اومده بود و مامانم هم بود.
داشت با مامانم صحبت میکرد و من یادم نیست موضوع چی بود. یه جایی از صحبتش گفت: «وقتی با نرگس حرف میزنیم خیلی حس خوبی داره، همین که حرف همو میفهمیم و میتونیم در مورد کار و پیشرفت و مسیرمون حرف بزنیم. در حالی که نمیتونم حرف مشترکی با آشنا و فامیل یه سری از دوستام داشته باشم چون اصلا سطح فکر و دغدغههامون فرق داره!».
و من یادمه که گفتم که باهاش موافقم.
وقتی از یه فرهنگ پایین فقط تو رشد میکنی و وارد جامعه بزرگتر میشی ناخودآگاه طرز فکرت، رفتارت، چیزایی که بهشون اهمیت میدی و هدفی که دنبالشی هم عوض میشه؛ قسمت سختش اونجاس که دیگه نمیتونی همکلام مناسبی پیدا کنی. اونجاست که میفهمی دیگه با اون آدمها هممسیر و همسرنوشت نیستی!
واسه همینه که توی بزرگسالی دوست پیدا کردن خیلی سخت میشه و باید دو دستی بچسبی به دوستایی که باهاشون هممسیری.
و من خوشحالم که دوستای محدودی دارم که با من همسرنوشتن:) قلب بهتون که این متنو میخونید.💚
#نوشته_های_کج_و_کوله