من نمیتونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، دلیل خندیدنام، بهترین دوستم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، دلیل نفس کشیدنم، و همه چیزمو از دست میدم.
این صدایی که تو مغزمه ، کم کم داره تبدیل به هیولا میشه تبدیل به هیولا میشه و همهی وجودمو میخوره و چیزی ازم باقی نمیذاره میدونم که باید از خودم مقابلش محافظت کنم ولی نمیدونم چجوری...
بعضی وقتا فکر میکنم هیچی درست نمیشه. همچی افتضاح تر از قبله و من زانوهام زخمی تر انقدر گریه کردم چشام میسوزه بدنم یخ زده دیگه حوصله ندارم ادامه بدم وضعیت خیلی سختیه و من دیگه توان ندارم. خستم،خیلی خسته.
حق با تو بود! همونطور که همیشه میگفتی زندگی هیچوقت اونجور که تصور میکنیم پیش نمیره... مثلا من هیچوقت تصور نمیکردم که یه روزی تو یکی هم تصوراتمو در مورد خودت به هم بریزی، ولی اینکارو کردی. به بدترین شکل ممکن هم انجامش دادی الان من موندم و یه مغزی که چیزی تا نابودیش نمونده قلبم؟ قلبم خیلی قبل تر از این نابود شده بود؛ تو خودت نابودش کرده بودی. همین روزا مغزمم با فکرِ تو نابود میشه...
نه توانایی متوقف کردن افکارم رو دارم، نه توانایی حرف زدن دربارشون رو. فقط تو سرم میچرخن و حتی نمیتونم اشک بریزم. انگار فکر کردن و زجر کشیدن تنها کاریه که میتونم انجام بدم.
چقدر بده وسط مهمونی، یا وقتی با دوستات داری میخندی، یهو ذهنت بره تو یه مارپیچ بیپایان. همه هستن، همه میخندن، اما تو انگار تو یه فیلم اسلوموشن گیر کردی. حالت بده، اما کسی نمیفهمه. باید لبخند بزنی، اما فقط خودت میدونی داری از درون سقوط میکنی.