شهدی که برایم زهرمار شده
_______________
امشب بساط جمع است.
نخیر جانم. نه پندیست، نه آیه، نه نامه.
تجربهٔ چربوچیلییی در کار نیست…
خابم میآید آقاجان. تمام روز خابم میآمد. حتا وقتی خاب بودم هم خابم میآمد. مدتهاست فقط خابم میآید.
بیهوشیهایم بدمزه شده. مثل قهوهٔ سوختهای که عصارهاش زهرمار خالص است.
اصلن آخرینباری که آدمیزادی خابیدم کی بود؟ چرا برایم شبیه به رویا شده؟ (میتوانم گریه کنم؟)
اصلن چرا شبها زود صبح میشود و نمیتوانم بیشتر بخابم؟
چرا شبها زودتر نمیخابم؟
|کوثر محمودآبادی