Смотреть в Telegram
#آبان_173 _من نمیدونم چی افتاده بین این جوونا که به اسم جدا شدن و مستقل شدن گند میزنن به خودشون و اون پدر و مادر بدبخت... موهایم دور گردنم را پوشانده و همراه با آن بغض گلوگیر مرا به مرز خفگی می رساند... _معلومه که خیلی بی خبرید. از همه چیز, نگاهم روی خاله رفت و برگشت... _بذارید هیچی نگم. مثل همه ی این سالا اجازه بدین بابام تو نظرتون محترم و با اعتبار بمونه! ولی همین قدر بدونید که نه بابام برای من پدر بود و نه هما مادر. کف دستم را روی قفسه ی سینه گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم. _ هما نخواست. نتونست. نمیدونم. شاید بخوام حق بدم بهش! اول ازدواج یهو بیان یه دختر هفت هشت ساله رو بندازن تو خونه زندگیت بگن بزرگ کن! شاید اگه منم بودم بهتر از اون رفتار نمیکردم.... انگشت های لرزانم را مشت کردم باید مواظب میبودم که چه میگویم.. _خیلی حرفا و گله ها وسطه که نیاز نمی بینم بگم! آبروی زن بابام، مادر برادرم، آبروی منه. فرقی نمی کنه... راضی به ریختنش نیستم.... سعی کردم سرم را بالا نگه دارم به ریش سفید شوهر خاله نگاه کردم و گفتم: _شما منو میشناسی. هميشه قبولم داشتی, دختری نیستم که از سر شکم سیری گند بزنم به زندگیم. بعد بلند شدم مانتو و شالم را پوشیدم و جلو رفتم مقابل پاهای خاله روی زمین نشستم و دستش را توی دستم گرفتم. _خاله؟ میخوام یه چیزی بگم بهت. دستش را محکم تر فشردم و بعد پچ پچ کردم . _من یه روی دیگه ای از نوید دیدم که هر دفعه پیش خودم گفتم روح اون شهید آسوده باشه الهی... اشک هایش چکید و پشت سرش اشک های من. _ بگم اون فقط مثل ما زندگی نمیکنه و این به هیچ کس مربوط نیست. دستهای مادرانه اش را به لب چسباندم و گفتم: _از این به بعد منم با توام. کسی حق نداره بگه بالا چشم نوید ابرو! بعد هم گونه اش را بوسیدم و او دست انداخت دور گردنم و خیسی چشم چپم را بوسید... شوهر خاله متفکرانه و در سکوت به دنبالم تا پشت در حیاط آمد. به عقب برگشتم و گفتم: _بابام اگر یک سوم این حس پدرانگی که شما به من دادی رو خرجم میکرد. مطمئن باشید من تن نمیدادم به اون کار. با چشمان روشن و نافذش فقط نگاهم میکرد و کاملا مشخص بود که حرفهایم حسابی تکانش داده. از آن طرف هم حسابی خوشش آمده بود که احترام بابا و هما را نگه داشته و زبانم به غیبت و گله شکایت باز نشده بود. در واقع گفتن چیزهایی که بر سرم آمده بود سودی نداشت. تهش دلسوزی به حال من بود و بد شدن دیدشان نسبت به آن دو. چه چیز مهم تر از اينکه خدا همه چیز را می دانست؟ از در که بیرون زدم مثل یک برگ زرد و نارنجی آزاد و رقصان بودم. از بند شاخه رها شده و در هوا می چرخیدم. سرم را بلند کردم و رو به آسمان گرفتم... سیاه و شفاف بود... چرا نمی بارید؟ باید به سلامتي آینده این آبان می بارید...! با همان حس سبکی در را باز کردم و کنارت نشستم. ابتدا با نگرانی و بعد با تعجب نگاهم کردی... _چه خبر؟ _خبر خوب.ایندفعه کتک نخوردم! اخم کردی و من لبخند گشادم را جمع کردم. همراه با آو بلندی نفسم را بیرون دادم و گفتم: _دلم کبابه برای خاله باید بودی میدیدی قیافه شو. _دیگه نگو خاله. حس بدی میگیرم. صدایت آهسته بود. _خیلی وقته نمیگم. به نگار و هاجر هم میگم چون بزرگترن و احترامشون واجب . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم در حالی که لبخندی روی لب هایم داشتم از سر آسودگی. _تموم شد. راحت شدم! آنی چشم هایم را باز کردم و گفتم: _البته اون موقعی راحت میشم که زنت بشما الان موقتا راحتم!... بعد خندیدم و به لبخند آرامت نگاه کردم.حرفم حسابی به مذاقت خوش آمده بود. موبایلم را برداشتم و گفتم: _قرار بود خبر بدم به نوید. چرخیدی, به تیرهای چراغ برق کوچه نگاه کردی و من به حسادت بی موردت خندیدم. _الو سلام. _جوجو هنوز زنده ست؟ خندیدم و گفتم: _گیری دادی به زنده بودن من. سرت را به سمتم چرخاندی و شاکیانه به خنده ام نگاه کردی. لب هایم را داخل دادم برایت ابرو بالا انداختم و تو دوباره چشم دوختی به چراغ های شهرداری. خوب بود هیچ حس و ارتباط خاصی هم بین من و نوید نبود و تو اینطور حساس شده بودی. _گفتی؟ _ اوهوم. شب سختی رو در پیش داری! ادامه دارد... @kolbh_sabzz
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств