Смотреть в Telegram
#آبان_169 _مزرعه بودی؟...دست رساندی به مانتوم کمک کردی درش بیاورم و جواب دادی. _نه! کتابایی که میخواستی پیدا کردی؟ آهی کشیدم و گفتم: _دانشجوهای دیگه برده بودن باید صبر کنم. _چرا نمی خریشون؟ _خیلی گرون در میاد.تخصصیه. مانتو و مقنعه ام را خودت به اتاق بردی و کمی بعد با کیف پولت آمدی و یک کارت عابر دراوردی نگاهش کردی و گفتی: _این باشه پیشت. فکر کنم به اندازه باشه. بعد هم خم شدی و کارت را گذاشتی روی کیفم اخم کردم و آهسته گفتم: _خودم پول دارم. _از این به بعد از این اوضاع ها دارم باهات آره؟ اخمو بودی و جدی. با نارضایتی نگاه دزدیدم و نشستم. _نگفتی چی شده... مقابلم روی مبل نشستی. هر دو آرنج را به زانو تکیه دادی و گفتی: _ميشه بگی دیروز صبح کجا بودی؟ مردمک چشمانم در حدقه ایستاد. قطعا میدانستی کجا بودم و این سوال را میپرسیدی اما از کجا؟ غیر ممکن بود بابا به کسی گفته باشد وقتی خودش مرا تهدید کرد که نباید کسی بفهمد و گورم را گم کنم همانجایی که بودم.! خشکم زده بود و مثل احمق ها زل زده بودم به صورتت. _ از کجا فهمیدی؟ با بی قراری کف هر دو دست را روی صورتت کشیدی, چند لحظه ای همانطور ماندی و عاقبت گفتی: _نباید تنها می رفتی. و من سوالم را دوباره تکرار کردم. _از کجا فهمیدی؟ _از پیش بابات میام. نفس عمیقی گرفتم و آهسته بیرون دادم. از آن دم و بازدم ها که شبیه آه کشیدن است...! گاهی فراموش میکنم که بابا حرفهایش را به تو میزند ولی فکرش را هم نمیکردم که آمدن من و آن مسئله را برای تو تعریف کند. انگشت ها در هم قفل و به دهانت چسبیده بود. با دلخوری و شاکیانه گفتی: _گفت که ازش سیلی خوردی! احتمالا با کمال افتخار هم پیش تو مطرحش کرده بود. _چیکار میکردم؟ با تو میرفتم؟! سکوت کردی با نهایت غم و اندوه زمزمه کردم. _دیگه چی گفت؟ _مست بود! از آن حالت خارج شدی راحت تر نشستی و گفتی: _هما زنگ زد گفت خسرو دیشب خونه نرفته, مونده نمایندگی برو یه سر بهش بزن. _قهر بودن که خونه نرفته. قطعا برای من نبوده. _ حالش بد بود. تا صبح بیدار بوده فقط خورده.. جوری نگاهم میکردی که انگار دلیل حال بدش من بودم! حینی که حرصم را پنهان می کردم گفتم: _مقصر من شدم الان؟! چشم روی هم فشردی, _نه، معلومه که نه ولی باید میذاشتی من باهاش حرف بزنم. _تو چرا؟ یارا هیچ دلم نمیخواد رابطه من و تو با این قضیه قاطی بشه. من و نوید این تصمیم و گرفتیم الانم خودمون باید حلش کنیم. اخم غلیظی کردی میدانستم اسمم پشت اسم نوید بیاید حسابی عصبیت میکند. این را هم میدانستم که خیلی سعی میکنی این حس را بروز ندهی. _مطمئن باش منم نمیخوام. اول باید این موضوع صاف بشه. خود فهمیدن این مسئله به اندازه ی کافی خونواده رو به هم میریزه. نباید تو همچین شرایط قمر در عقربی علاقه من و تو مطرح بشه. هرچند که یه درصدم بابات فکرش نمیرفت سمت رابطه ی من و تو اما اگه تنها نبودی حداقل سیلی که حقت نبود رو نمیخوردی. شاید هم حقم بود. بابا ناروی بزرگی از من خورده بود. مسئله ی کمی نبود. حتی اگر او مقصر بی چون و چرای این قصه باشد. تصمیم من بهترین آن زمان و شرایط بود اما صحیح ترین نبود. انگشت اشاره ات را در هوا تکان تکان دادی. _هیچ کس حق نداره دست رو یه آدم دیگه بلند کنه. حتی اگه اون آدم بچه ش باشه. اینو به باباتم گفتم, بهش گفتم حق نداشتی بزنیش. اوووف جان من بگو واقعا میشنوی چه در سرم می گذرد؟؟! این میزان از تلپاتی بین من و تو عجیب است. _تنهایی رفتی اونجا نه حرفایی که باید رو زدی و نه اونو روشن کردی که اصل جریان چی بوده. یه نفر سومی باید بین تون میبود. خوب می شناختی ام. خبر داشتی اضطراب و احساسات نمیگذارد دهانم باز شود. با دلمردگی سرم را زیر انداختم و هر دو دستم را بین پاهایم قایم کردم. _خیلی حرفا میخواستم بهش بزنم شکست منو. نشد. دیدمت که بلند شدی. میز میان مبلمان را دور زدی و کنارم نشستی. سرم را بلند کردی دست گذاشتی دو طرف صورتم و با دقت نگاهم کردی. نمیدانستی از کدام سمت سیلی خوردم! هر دو طرف را بوسیدی. _چرا به من نگفتی میخوای بری اونجا؟ بعد که اومدی پیشم چرا نگفتی؟ _قصدم پنهون کاری نبود. دست هایم را بیشتر بین پاهایم فرو بردم چشم در چشم ات انداختم و گفتم: _من از این به بعد ممکنه هر کاری برات بکنم یارا. لحن مصر و قاطعم نگاهت را عمیق و طولانی کرد. دسته ای از موها که از فرق وسطم جدا شده و روی صورتم دویده بود را لمس کردی, ادامه دارد... @kolbh_sabzz
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств