عشق. همان نیروی لایزال که بنده و کدخدای نمیشناسد. ارزشی شایان آدمی و خود ویژۀ او. از گریبان فقر هم عشق سر میکشد. عبدوس دست مهتاو را به یاری گرفته بود. مهتاو به نامبُرد عبدوس درآمده بود. خاری در چشم خویشاوندان. دل پر کِبر، کی تاب میآورد که عبدوس کنیزکی بلوچ را از خود کند! عبدوس را از خود وازده بودند. رانده بودند. عبدوس هم دست مهتاو را گرفته و روی به توپکالیها آورده بود. پیداست. آنکه از خویش بکند، میان سیاه چادر دیگری جای پای پایداری ندارد.