حدودا ساعت دو، بعد از ناهار، مدیر به اتاق دیسک آمد.
گفت با شما حرف دارم. ظاهر هولناکی داشت. موهایش ژولیده و چشمهایش سرخ و لرزان بود. انگار که مست کرده بود.
همه نگاهش کردیم. ماشینها را خاموش کردیم. نه یا ده نفر بودیم.
گفت متاسفم، اما قانونه دیگه. واقعا متاسفم.
کسی گفت، برای چی؟
گفت، مجبورم به رفتن شماها تن بدم. بر اساس قانون مجبورم. مجبورم به رفتن همهی شماها تن بدم. این جمله را تقریبا با صدای آرام ادا کرد، انگار ما حیواناتی وحشی بودیم، قورباغههایی بودیم که اسیرمان کرده بود، در یک پارچ، انگار که دلش به رحم آمده بود.
گفتم ما اخراج میشیم؟ ایستادم. اما چرا؟
گفت اخراج که نه. خودتون میرین. دیگه نمیتونین اینجا کار کنین، قانون میگه....
زنی که کنار من نشسته بود گفت، نمیتونین این کار رو با ما بکنین. حرفش به نظر غیرواقعی آمد، غیرمحتمل، مثل حرفی که در تلویزیون بزنند. ص 266
#سرگذشت_ندیمه،
#مارگارت_اتوود،
#سهیل_سمی