#عرفان👤آدمی درین عالم برای کاری آمده است و مقصود آنست چون آن نمیگزارد پس هیچ نکرده باشد. بنگر که ازو چند کارها میآید که عقل درو حیران میشود. سنگها را لعل و یاقوت میکند، کوهها را کان زر و نقره میکند، نبات زمین را در جوش میآرد و زنده میگرداند و بهشت عدن میکند، زمین نیز دانها را میپذیرد و پیدا میکند و جبال نیز همچنین معدنهای گوناگون میدهد، این همه میکنند، اما ازیشان آن یکی کار نمیآید آن یک از آدمی میآید.
پس از آدمی آن کار میآید که نه از آسمانها میآید و نه از زمینها میآید و نه از کوهها چون آن کار بکند ظلومی و جهولی ازو نفی شود، اگر تو گویی که اگر آن کار نمیکنم، چندین کار از من میآید آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریدهاند. همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندی بیقیمتی که آن در خزاین ملوک یابند آورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده که من این تیغ را معطّل نمیدارم، یادیک زرّین را آوردهٔ و در وی شغلم میپزی که بذرهّٔ از آن صد دیک بدست آید، یا کارد مجوهر را میخ کدوی شکسته کردهٔ که من مصلحت میکنم و کدو را بر وی میآویزم و این کارد را معطّل نمیدارم. جای افسوس و خنده نباشد؛ چون کار آن کدو بمیخ چوبین یا آهنین که قیمت آن به پولیست برمیآید، چه عقل باشد کارد صد دیناری را مشغول آن کردن.
تو بقیمت ورای دو جهانی/چکنم قدر خود نمیدانی/مفروش، خویش را ارزان/ که تو بس گران بهایی.
بهانه میآوری که من خود را بکارهای عالی صرف میکنم، علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طبّ و غیره تحصیل میکنم، آخر این همه برای تست. اگر فقه است برای آنست تا کسی از دست تو نان نرباید و جامهات را نکند و ترا نکشد تا تو بسلامت باشی و اگر نجومست احوال فلک و تأثیر آن در زمین از ارزانی و گرانی امن وخوف همه تعلق باحوال تو دارد هم برای تست و اگر ستاره است از سعد و نحس بطالع تو تعلق دارد هم برای تست. چون تأمل کنی اصل تو باشی و اینها همه فرع. بنگر که ترا که اصلی چه احوال باشد چون فرعهاء ترا عروج و هبوط و سعد و نحس باشد، ترا که اصلی بنگر که چه عروج و هبوط در عالم ارواح و سعد و نحس و نفع و ضر باشد که فلان روح آن خاصیت دارد و ازو این آید فلان کار را میشاید. ترا غیر این غذای خواب و خور غذای دیگرست که درین عالم آن غذا را فراموش کردهٔ و باین مشغول شدهٔ و شب و روز تن را میپروری. آخر این تن اسب تست و این عالم آخر اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد.
اکنون همچنین علماء اهل زمان در علوم موی میشکافند و چیزهای دیگر را که بایشان تعلقّ ندارد بغایت دانستهاند و ایشان را بران احاطت کلّی گشته و آنچ مهم است و باو نزدیکتر از همه آنست خودی اوست وخودی خود را نمیداند همه چیزها را بحلّ و حرمتحکم میکند که این جایزست و آن جایز نیست و این حلالست یا حرامست خود را نمیداند که حلالست یا حرامست جایزست یا ناجایز پاکست یا ناپاکست. پس این تجویف وزردی و نقش و تدویر عارضیست که چون در آتش اندازی این همه نماند ذاتی شود صافی ازین همه نشان هر چیز که میدهند از علوم و فعل و قول همچنین باشد و بجوهر او تعلّق ندارد که بعد ازین همه باقی آنست نشان ایشان همچنان باشد که این همه را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیلست چون از آنچ اصلست خبر ندارند. من مرغم بلبلم طوطیم اگر مرا گویند که بانگ دیگرگون کن نتوانم چون زبان من همین است غیر آن نتوانم گفتن بخلاف آنک او آواز مرغ آموخته است او مرغ نیست دشمن و صیّاد مرغانست. بانگ و صفیر میکند تا او را مرغ دانند، اگر او را حکم کنند که جز این آواز، آواز دیگرگون کن تواند کردن چون آن آواز برو عاریتست و ازان او نیست تواند که آواز دیگر کند چون آموخته است که کالای مردمان دزد از هر خانه قماشی نماید.
#مولانا#فیه_مافیه@khodnevischannel