#کتاب📚_خلاصه، قضیه این است. هر وقت که یک قطار جلو تاسیسات موقتی تخلیه میشوند... زتسلر... طبعا به علل خدمتی آنجا حاضر است... در این موردش حرفی نیست... خلاصه، دستور میدهد... یک دختر جهود را جدا کنند... معمولا آنی را که از همه خوشگلتر است... و موقعی که همهی قطار رفت تو... دختره را میکشد میبرد... توجه داشته باشید که دختره لخت و عور است... یعنی چیزی که قضیه را ناجورتر میکند... میبردش به یک اتاق پرت... و آنجا...
از نو انگشتش را چپاند تو یخهاش.
_... آنجا، دختره را از مچ دستهایش... به دو تا ریسمان که داده است به سقف بستهاند، میبندد... بنده خودم آن دو تا ریسمان را دیدهام... خلاصه، دختره لخت و پتی است... مچ دستهایش هم که با آن ریسمانها بسته است... آنوقت زتسلر با تپانچه شروع میکند به طرفش تیر در کردن... البته اس.اس.ها هم همهشان شاهدند...
به حال لطمه خورده و بدبختی نفس تازه کرد.
_... همهشان جیغهای جگرخراش دختره و صدای گلولهها را میشنوند... و زتسلر، راستش را خواسته باشید، همهی وقتش صرف این میشود...
یکی از دکمههای روی میزم را فشردم، گوشی را برداشتم و گفتم: _شمایید زتسلر؟ باید باتان حرف بزنم.
هاگهمان به یک جست از جا پرید و چهرهی مهتابیاش غرق حیرت شد:
_یعنی من واقعا باید... تو روی زتسلر...
با مهربانی گفتم: _شما میتوانید بروید، هاگهمان.
با عجله سلامی داد و بیرون جست. یک دقیقهیی طول کشید تا در اتاقم را زدند. گفتم «بیایید تو!» و سروکلهی زتسلر پیدا شد. در را بست و سلام داد. خیره تو چشمهایش نگاه کردم و کلهی تاسش شروع کرد سرخ شدن.
با لحن خشکی گفتم: _گوش بدهید زتسلر. من نه سرزنشتان میکنم نه ازتان توقع توضیحی دارم. بلکه فقط ازتان میخواهم که تو تاسیسات، سر خدمت که هستید، جز در صورت بروز اغتشاش تپانچهتان را به کار نبرید.
رنگ از صورتش پرواز کرد.
_ازتان توضیح نمیخواهم زتسلر. من خیلی ساده، عمل مورد بحث را با شئون افسریتان ناموافق تشخیص دادهام و بهتان امر میکنم که به این عمل خاتمه دهید. همین و بس.
زتسلر دست لاغرش را به جمجمهاش کشید و با صدای پست بیطنینی گفت: _این عمل را برای آن میکنم که نعره و فریاد دیگران را نشنوم!... دیگر نمیتوانم.
از جا پا شدم. نمیدانستم چه فکر کنم.
زتسلر پی حرفش را گرفت:
_اما بیشترش، مربوط به این بوی زنندهی گوشت سوخته است. مدام این بو بهام چسبیده. حتی شبها. از خواب که بیدار میشوم به نظرم میآید که بالشم بوی گند میدهد. هرچند این یک توهم بیشتر نیست... (چشمهایش را بلند کرد و ناگهان صدایش را به سرش انداخت:) و آن فریادها! به مجردی که آن دانههای بلوری میریزند... و آن مشتهایی که به دیوار کوبیده میشود!... تحملش ازم ساخته نیست... باید کاری بکنم...
تو نخ زتسلر رفته بودم. حرفش حالیم نمیشد.
مرگ کسب و کار من است
#روبر_مرل @khodnevischannel