✨﷽
✨✨💠 #یڪ_داستان_یڪ_پند 💠❣پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می ڪرد.
💠✨از قضا
یڪ روز ڪه به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی ڪه به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تڪرار می ڪرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
💠❣ پیر مرد در حالی ڪه این دعا را با خود زمزمه می ڪرد و می رفت، یڪباره
یڪ گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا ڪرد و گفت:
🌷من تو را ڪی گفتم ای یار عزیز
🌷ڪاین گره بگشای و گندم را بریز
🌷آن گره را چون نیارستی گشود
🌷این گره بگشوندنت دیگر چه بود
💠✨پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع ڪند ولی در ڪمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
─═इई
🍃💐🍃ईइ═─