◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_پنجاه_چهارم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_پنجاه_چهارم 📍

ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟

ریحانه با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه
_حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال!
_بگو سی سال مادر
_مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم

_نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش...

_خدا رحمت کنه باباعلی رو، یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته!

بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی...

_خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟
_خوبه... می گذرونه
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه

_سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟

ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد. عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد! در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!

ادامه دارد...
#الهام_تیموری

🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔅🔅

#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_چهارم

نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد .

چطورے میتونستم بزارم علے بره ،چطورے در نبودش زندگے میکرم.
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد .کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟

پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا؟
.دیگہ کے برام گل یاس میخرید .
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید .تو چشمام زل زدو گفت :اسماء چیشده ؟چرا چند وقتہ اینطورے
بہ علےنمیخواے بگے
میخواے با اشکات قلبمو آتیش ب زنے؟
اشکامو پاک کردم و باصداے آرومے گفتم:کے میخواے برے؟
کجا؟
سوریہ.
باتعجب نگاهم و کردو گفت:سوریہ؟
نگاهش کردم و گفتم:آره ،مـݧ میدونم کہ میخواے برے.

مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام .
اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ


برگشتم،پشتمو بهش کردم و گفتم:إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش .
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ،هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟
اصلا چرا مـݧ؟؟؟
علے چرا؟؟؟
دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم؟؟
اولا کہ هر مردے باید یروزے زݧ بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـݧ؟
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم.الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے.اما همش باید ببینم ناراحتے.??
بادیدݧ عکس یہ شهید بغضت میگیره??
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟؟
ݧ ݧ اسماء چرا اینطورے میکنے؟
نمیدونم علے ،نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم


علے از جاش بلند شد رفت سمت در،یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے؟؟
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ،نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے؟؟؟؟
بغضم ترکید،توهموݧ حالت گفتم،مثل الاݧ کہ راضے شدم برے...
باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم ؟؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردوسرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیموݧ شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الاݧ وقت درآغوش گرفتنم نبود علے،دارے پشیمونم میکنے،چطورے ازت دل بکنم چطورے؟؟؟
باصداش بہ خودم اومدم.
اسماء اینطورے راضے شدے؟؟؟با گریہ واشک؟؟؟با چشماے غمگیـݧ؟؟؟
فایده اے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم.


ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم...
فقط بگو کے میخواے برے؟؟؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے؟؟؟
ݧ بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت ...
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟؟
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود...
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟؟؟؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زماݧ از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.باید چیکار میکردم؟؟ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم .قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم وماه عسل بریم پابوس آقا.

جلوے چشمام سیاه شداز رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم…
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_پنجاه_چهارم


هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین

نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی

+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.

چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!

خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری



@khanoOomaneha @khanevade_shaad
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه‌_چهارم
#ازدواج_صوری


زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میزندن

زن دایی:آقا صادق بریم ؟

-بله

توراه که داشتیم میرفتیم مزارشهدا
زن دایی شروع کرد به حرف زدن

آقاصادق ببین پریا خیلی باهوشه
پس حواست باشه لو ندی عاشقشی

منم سربه زیر گفتم :بله چشم حواسم هست

بعداز یه ربع بیست دقیقه به مزارشهدا رسیدیم

خانم احمدی رو دیدیم
تو چهرش غم بیداد میکرد


زن دایی:بچه ها تا شما دو تا حرفهاتون بزنید

ماهم سر مزار شهید حاج سیدجوادی فاتحه میخونیم


با خانم احمدی سمت مزار شهیداسدی و شهید سیاهکلی(سیاهکالی) به راه افتادیم
یه ربع بیست دقیقه ایی گذشت
و من فقط شاهد اشکهای که رو صورت خانم احمدی میریخت بودم
میدونستم حالش بده😞

-خانم احمدی نمیخواید حرفی بزنید؟

خانم احمدی با صدای گرفته :نه شما بفرمایید

-زن دایی بهتون گفته حتما من عاشق سوریه و دفاع از حرمم


خانم احمدی:بله گفته 😔😔
آقای عظیمی من واقعا قصد ازدواج ندارم
از این بازی هم متنفرم


-بله درست میگید
دوره قم هستید؟

خانم احمدی :بله

-خب چون من خیلی عجله دارم برای رفتن

"""باخودم گفتم صادق فقط برای دفاع عجله داری یا میخوای مطمئن این دختر زن شرعی و قانونیته
بعد بری؟"""""


دوروز اول دوره میگم تماس بگیرن

کل حرف زدن ما ۱۰دقیقه هم طول نکشید


خانم احمدی خودشون رفتن


منو زن دایی و دایی هم نشستیم همون جا


زن دایی: آقا صادق حتما باهم باید بریم به مامان و بابای پریا بگیم
که شما عاشق پریا هستی



من باخجالت تمام گفتم :چشم 🙈☺️


@khanoOomaneha
@khanevade_shaad