#انتظار_عشق#قسمت_شصت_و_یکمیه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی
و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه
که یه دفعه نیروهای دشمن دورشون میکنن
و با بمب
و خمپاره میریزن روسرشون.
یه هفته کشید که بچه ها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن؛
ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن
و همه شون شهید گمنام شدن.
تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میآرن.
( مات
و مبهوت موندم؛ نه میتونستم حرفی بزنم، نه اشکی بریزم. از جا بلند شدم
و رفتم بیرون، رفتم سمت خونه خودمون،
درو باز کردم.
به دورو بر خونه نگاه کردم.
امکان نداره، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم.
مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه
😢دراتاق باز شد.
عزیز جون بود.
اومد کنارم نشست.
- عزیز جون، شما که باور نمیکنین؟
مرتضی گمنام نشده، مگه نه؟
( عزیز جون بغلم کرد.)
- نمیدونم چی باید بگم، ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
😔- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش، برگرده پیشم
😭( صدای گریه ام بالا گرفت، عزیز جونم همراه من گریه میکرد.)
- عزیز جون، پسرت که زیر قولش نمیزنه، میزنه؟
😭عزیز جون: نه فدات شم، سرش بره قولش نمیره.
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد، خوردم
و خوابیدم.
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم.
فهمیدم نماز صبح رو نخوندم.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح رو خوندم.
بعد شروع کردم به قرآن خوندن
که صدای اذان ظهر رو شنیدم.
بعد از خوندن نماز
لباسمو پوشیدم
و رفتم بهشت زهرا.
اول رفتم گلزار شهدا، مزار آقا رضا.
نشستم کنارش.
- سلام آقا رضا
😢بالاخره دوستتونم همراهتون بردین
😭اشکالی نداره، فقط بهش بگین که این رسمش نبود بزنه زیر قولش،
اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش
😭