◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_شصت_هفتم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#رمان 🌸
#تاپروانگی
#قسمت_شصت_هفتم 📍

سر رسیدن ارشیا درست وقتی طاها و ریحانه مقابل هم لبخند می زدند دومین شوک امروز بود! از تعجب داشت شاخ در می آورد، ارشیا آمده بود آن هم با بی بی...
لبخند کش آمده ی ریحانه ناخوداگاه جمع شد و نگاهش به نگاه همسرش گره خورد. چقدر دلتنگش بود... چه عجیب بود این سرزده آمدنش. عمو با خوشحالی برای خوش آمدگویی پیش رفت. ترانه با شیطنت گفت:
_به به جورمون جور شد! شوهر خواهر عزیز هم تشریف آوردن. ریحانه آبروداری کن. ببینم این ننه نقلی بامزه کیه؟ مامان بزرگش؟
_اوهوم
_نمیری سلام کنی؟
_چرا...
واقعا خوشحال بود از دیدنشان و البته متعجب! از بی بی خجالت می کشید چون بجای تشکر از زحمات چند روزه اش، بخاطر دعوای آن شبش با ارشیا، بی خبر از خانه اش رفته بود و حتی به بهانه ی اینکه حالش خوب نبوده جواب تلفنش را هم نداد... صورت چروک خورده و سردش را بوسید.
_خوش اومدی بی بی جان
_خوش باشی مادر، خوبی؟ تو راهیت خوبه ایشالا؟
سرش را پایین انداخت و جواب داد:
_الحمدالله، ببخشید منو... بخدا ...
نگذاشت حرفش را ادامه بدهد، دستش را فشار آرامی داد، چشم های مهربانش را بست و باز کرد و گفت:
_قسم نخور تصدقت برم، قربون خدا برم. قسمت بوده که من پیرزن واسه خاطر پادرمیونی بین تو و ارشیا پاشم بیام مجلس امام حسین و خانواده ی گلت رو ببینم...

_پس بریم تو، اینجا هوا سرده. دیگه کم کم مراسمم شروع میشه
_بریم مادر، بریم که من یه باد بهم بخوره تا ته زمستون مریضم

چقدر خوب بود بودن بی بی، انگار حالا ارشیا هم خانواده دار شده بود. بدون اینکه به ارشیا نگاهی بکند همراه بی بی وارد خانه شد. کاش در مورد او و طاها فکر بدی نکرده باشد حداقل.

پشتی را کشید پشت بی بی تا تکیه بدهد.
_دستت درد نکنه، خیر ببینی.
خودش هم نشست و گفت:
_خواهش می کنم. دیگه چه خبر؟
_به اندازه ی زمین و آسمون خوشحالم این روزا، الهی شکر
_خبر جدیدی شده مگه؟
_دیشب ارشیا باباشو آورده بود پیشم؛ بعد از اینهمه سال... دلم روشن شده. قوت برگشته به زانوهام، خدا از سر تقصیرات هممون بگذره مخصوصا مه لقا! چی بگم که تف سربالاست
_خداروشکر، خیلی خوشحال شدم. چه کار خوبی کرده ارشیا
_آره بچم، اما خب...
_خب چی بی بی؟
_دل خودش خوش نیست، دیدم این چند روزه مثل مرغ سرکنده شده. نتونستم طاقت بیارم امروز بهش گفتم اگه دردت دیدن زنته خب پاشو بریم ببینش، از خدا خواسته بود انگار، دست منو گرفت اومدیم اینجا

چقدر ذوق زده بود ریحانه، انگار دختر هجده سال بود و برگشته بود به شور و حال پیش از ازدواج...

ادامه دارد..
#الهام_تیموری

🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_شصت_هفتم


قرار می گذاریم و آماده می شوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.روی نیمکت چوبی نشسته و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش می دهد و آدامس می جود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی...چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت می گیرم.

_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟پناهی مثلا ...

می خندم و دست هایم را بر می دارم.بلند می شود و جیغ می کشد...اما همین که چشمش به صورتم می افتد دهانش باز می ماند و یک قدم عقب می رود.تیپم را با کنجکاوی نگاه می کند و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش می پرسد:
+خودتی پناه؟؟؟چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند

و خودم بغلش می کنم...بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا می اندازم و می گویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که

دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟

خودش را پرت می کند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش بر می دارد.
+بیا بشین ببینم،چرا چرت میگی؟شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه،جای احوالپرسیه
+باورم نمیشه،رفتی تهران امل شدی برگشتی؟

چشمم را گرد می کنم و می پرسم:
_چی میگی؟امل کجا بود؟

+تو کی روسری قواره دار می نداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!!وای باورم نمیشه...انقدر ساده آخه؟

تسبیح دور مچم را که می بیند از خنده ریسه می رود.
_خر مهره م که انداختی... نکنه تهران مد بود؟

چشمکی می زند و آهسته می پرسد:
+ببینم نماز جمعه های دانشگاه تهرانم می رفتی؟

سوگند،دوست دوران دبیرستانم تا کنون هست و هیچ وقت از شوخی های هم رنجیده نشدیم.اما حالا طوری از حرف های پر طعنه اش ناراحت شده ام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت می کند.

+داره بهم بر می خوره سوگند!
_چته پناه؟لال که نشدی خب یه چیزی بگو،جواب بده تا بفهمم چه خبره

روی دیوار سیمانی کوتاه می نشینم و می گویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ می کنی همه چی رو

_مزخرف میگیا!مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان...حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران ،اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی!بعد میگی فرقی نکردی؟سوژه کردی ما رو ها...جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا...فقط یه چادر گل گلی کم داری !

نفس عمیقی می کشم تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد می کند.لب هایم به لرزه افتاده...
شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام!آستین مانتوام را پایین می کشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود.

+خوب شد حالا با یلدا و بچه ها جمع نبودیم!وگرنه به مخت رسما شک می کردن.پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که می دونی لوازم آرایشم همیشه هست،یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده.بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده

بلند می شود و عینکش را با وسواس می زند.خوب نگاهش می کنم...شبیه چند ماه پیش خودم!شاید حتی مهم ترین الگوی من...
یاد فرشته می افتم،حرف های زهرا خانوم،اخم شهاب...کتاب هایی که خوانده بودم،تعریف های لاله از تیپ جدیدم.ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون می زدم.
_میگم یه دردیت هست نگو چرا!مجسمه شدی منو نگاه می کنی که چی؟

دسته ی کیفم را فشار می دهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟بلند می شوم ...


ادامه دارد ....
#الهام_تیموری