◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_ششم
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
❄️#قانون_اولویت❄️

#قسمت_ششم

در اولویت #نیت اهمیت زیادی دارد. مثلا خانمی قصد #اشتغال دارد, #فرزند بالای سه سال هم دارد. #همسرش هم او را آزاد گذاشته تا خودش انتخاب کند.
حالا نیت خانم چیست؟؟

1⃣ کار میکند چون #درآمد همسرش کم است و میخواد فرزندش در رفاه بیشتری باشه. 💰
اینجا در اصل به #رزاق بودن #خداوند بی اعتماد است. اگر در خانه و کنار فرزندش بماند و اعتماد به رزاق بودن خداوند را در خودش افزایش دهد و توکل کند, خداوند همانطور که فرموده از جایی که به ذهنش نمیرسد او را روزی میدهد. 🌟
همچنین خانم خودشو درنظر نگرفته در نتیجه بچه ها مادرشون را در نظر نمی گیرند و بچه راحت طلب شده و دائما چشم به دست مادر دارد و #مستقل و #مسئولیت_پذیر نمیشود.❄️

2⃣ قصد داره کار کنه تا ضعفای رفتاری و ویژگی های #اخلاقی اش را حل کند. مثلا #روابط_عمومی اش را قوی کند,👩‍💻👩‍🏫 لحن و کلامش را بهتر کنترل کند. این اشتغال موجب #رشد درونی وی میشود و نیت خوبی است.

3⃣قصد انجام کار خیر دارد. مثلا به امور افراد نیازمند در یک موسسه خیریه یا بهزیستی رسیدگی کند. این نیت هم خوب است چون در عین رشد خودش به سایرین نیز منفعت میرساند. 😊💪

ادامه دارد.....

حتما دنبال کنید عااالی

@khanoOomaneha
@mehr_baanu
Audio
🌻6⃣هر روز چند صفحه ای را با هم مرور میکنیم📖
🔖موفقیت را با زندگیتان بیامیزید
#کتاب_صوتی
#عظمت_خود_را_در_یابید
#وین_دایر
#محمدرضا_آل_یاسین
#راوی_شیدا
#موفقیت
#قسمت_ششم
.
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#رمان 📚
#تا_پروانگی 🦋
#قسمت_ششم 📍

تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد.
برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود.

چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت.
و بار آخر زیر لب گفت "هی .... همه شوهر دارن ما هم داریم..."

باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود.
حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد.
هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید:
"من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که ... من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!"

خندید و با خودش گفت:
"تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!"

نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت.
صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ...

صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستاد
با هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت.
_بله؟
_الو٬سلام خانم رنجبر

صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود!

_سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش
_متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟

ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟!

_نه خواهش می کنم،بفرمایید
_احوال شما؟
_تشکر
_چه خبر؟

بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود!
حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت :

_ترشی‌ درست می کردم
و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای!

_بسلامتی
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا ...

اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد:
_خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن!

مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید:

_ا...الان کجاست؟
_بیمارستان
_آخه چرا؟!ارشیا که...
_اتفاقه دیگه،بهرحال میفته
_گفتین کدوم بیمارستان؟
_آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ...
_نه ..نه نه خودم الان راه می افتم

و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت ... طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید.

ادامه دارد ...
#الهام_تیموری

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
🔆🔆

❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_ششم
￿
خانم محمدے
سرمو برگردوندم
ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم
نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت
سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر
موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم





صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود

رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر

سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت

خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها





اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد
خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده.
یارو کچل بودزشت بود
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدابگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم
دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد
تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده.
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے...

👰 @khanoOomaneha 👰

🎀 ڪـانـال دانستنیہـاے خانمانه🎀
#رمان_پناه
🌸

#قسمت_ششم


باورم نمی شود که بعد از اینهمه سال دوباره برگشته ام به خانه ای که همه ی دوران کودکیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی که برایم یک روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم .

آن وقت ها که ما بودیم ،اینجا فقط یک طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ....

فرشته دستی تکان می دهد و در را می بندد .چقدر خسته ام ،کلی توی راه بوده ام ... کمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی که از دیشب کشیده ام الان تقریبا گیجم.

کیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی که کجکی وسط اتاق پهن است دراز می کشم ، با اینکه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می کنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشک از کنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلکم می آید ... با دست اشک هایم را پاک می کنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فکر کنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی که فکر می کنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می کنم ، انگار پلکم بهم چسبیده  ...متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریک تر شده ...
گیج شده ام و نمی دانم که چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام... با سستی می نشینم .

فرشته نشسته و کنجکاو نگاهم می کند .
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم

__چقدرم خوابت سنگینه ... چرا رو زمین خوابیدی ؟

_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان که می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
 _واقعا هم همینه
به سینی ای که روی میز گذاشته اشاره می کند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت کنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست

قاشق اول را که توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می کنم .

ادامه دارد ....
#الهام_تیموری
اگر در پی بهبود روابط خود با اطرافیانتان هستید از همسر،پدرو مادر،فرزند،مشتری تا خداوند واهل بیت
این جلسات و از دست ندهید
#استاد_حورایی
#روانشناسی_ارتباط
#قسمت_ششم
@khanooomaneha
👇👇👇👇👇
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃

#بدون_تو_هرگز
#قسمت_ششم

💟💟 @khanevade_shaad 💟💟

💠6⃣قسمت ششم: داماد طلبه


با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...

اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...


بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...


اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...

یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...

- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...


کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ...

البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...

ادامه دارد....

@khanevade_shaad

🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
بسم رب الصابرین

#رمان_عاشقانه
#قسمت-ششم
#ازدواج_صوری


تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم

تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟
بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه
بابای بنده هیچی نگفت


خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه
تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه


مسئول هئیت پسرخاله منه

طرح هر ده شب بهشون نشون دادم

ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه

نویسنده بانو....ش


ادامه دارد....

@khanoOomaneha👰👰