◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦

#قسمت_آخر
Канал
Логотип телеграм канала ◦•●◉✿ دانستنے هاے خانمانہ ✿◉●•◦
@khanoOomanehaПродвигать
8,03 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,17 тыс.
видео
3,17 тыс.
ссылок
. 👇💕 تعـــرفه تبليغـات کانال خانمانه 💕👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEFFwfPebSyFUKevBg .
#انتظار_عشق
#قسمت_آخر
#قسمت_شصت_و_ششم

تا صبح مشغول دعا و نماز شدم.
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم، عکس مرتضی رو برداشتم،
از اتاق رفتم بیرون.
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه.

وارد پایگاه شدیم، از ماشین پیاده شدیم.
قاب عکس رو دستم گرفتم، مامان و بابا هم اومده بودن.
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن.
مامان: سلام هانیه جان خوبی؟

- سلام مامان جان، خوبم.

حسین آقا هم اومد سمتمون؛
چشمش به قاب عکس افتاد.
اومد قاب عکسو از من گرفت، صورتشو گذاشت روی عکس و گریه می‌کرد😢
خیلی شلوغ بود پایگاه.
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن.
پاهام می‌لرزید، نفسام یک در میون می‌زد.
رسیدیم پشت در.
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم.
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق.
عکسایی که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن.
سر جام ایستادم؛ فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه می‌کردم.
توان جلوتر رفتن رو نداشتم.
عزیز جون رفت جلوتر نشست،
پرچمو کنار زد.
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان، بیا مرتضی جان اومده 😭
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم.
نگاهمو به داخل انداختم.
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم😢
ممنونم که به قولت وفا کردی😭
شهادت مبارک مرتضی جان😭😭
بمیرم برات که صورتت زخمیه.
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی 😭
بمیرم الهی که حتما تشنه لب جان سپردی😭
مرتضی جان منم به قولم وفا می‌کنم.
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم، منتظرت می‌مونم تا بیای دنبالم با هم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم😭

بعد از مدتی حسین آقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن، مرتضی رو با خودشون بردن سمت بهشت زهرا.
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار آقا رضا به خاک سپردیم.

----------------------------------------------
چند ماه بعد

صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم، رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
توی راه دو تا گل نرگس خریدم،
رفتم سمت بهشت زهرا.
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار.
رسیدم به مزار مرتضی.
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش، یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا.

- سلام آقای من، خوبی؟ منم خوبم، عزیز جونم خوبه، چند وقته که می‌رم دوباره پایگاه برای طراحی عکس😊
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم.
سرمو برگردوندم؛ فاطمه بود؛
زینب هم بغلش بود.
دردونه ی آقا رضا هم اومده بود 😊

🌹اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم🌹
🔅🔅

#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_آخر

خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم


سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو.
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ.


میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم

قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...
.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...


نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے

من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن
.
عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن
❤️❤️❤️

پایان
#بدون_تو_هرگز #قسمت_آخر👇👇👇

🌿🌺🌿
🌺🌿
🌿
⚡️ادامه داستان واقعی 🌺بدون تو هرگز🌺

💠قسمت آخر : مبارکه ان شاالله

تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ...
اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ...
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...

وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...


از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ...

- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...



گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ...
بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ...
بالاخره سکوت رو شکست ...


- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...

بغض دوباره راه گلوش رو بست ...
- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ...

گریه امان هر دومون رو برید ...
- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ...


دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ...

همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...



توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ...
هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...


🔵⬅️پی نوشت : خانم دکتر سیده حسینی هم اکنون در انگلستان زندگی می کند و تا کنون هفده نفر را به دین مبین اسلام دعوت کرده اند. هفده نفر از طریق ایشون به لطف خدا مسلمان شده اند.

@khanevade_shaad🌸