☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼🌼 #از_پدرم_متنفرم❌ این داستان را تا انتها بخوانید. مخصوصا
#بانوان#قسمت_سومیه خونه ی اجاره ایی 50متری
با چهارتا بچه و یه بابای غرغرو
بابام بیکاربود
گوشه ی خونه میشست و سیگار میکشید
هیچکسی جرات حرف زدن نداشت
من و خواهرم میتونسیم سروصدانکنیم
حرف نزنیم
اما پسراهیچوقت نمیتونند
یکم که تو سرو کول هم میزدندبابام بلند میشدو باد کتک شون میکرد
اونا هم مجبور میشدندبرند تو کوچه بازی کنند
روزای گرم تابستون نمیشد تو خونه موند
یه اتاق بیشتر نداشتیم از دست غرغر های بابام میرفتیم در خونه مینشسیم
بچه های همسایه ظرفهای میوه میاوردند تو کوچه و میخوردند
عصر هم که میشد میرفتند تو خونه هاشون برنامه کودک ببینند
اما ما حتی تلویزیون هم نداشتیم
گاهی وقتا میرفتم بابچه های همسایه دوست بشم تا از خوراکیهاو تلویزیونشون استفاده کنم
اما افروز مغرور بود خودش نمیرفت
وقتی هم میفهمید منم رفتم دعوام میکرد
بالاخره بابام یه کار پیدا کرد
میدونسم کار پیدا کنه وضع مالیمون خوب نمیشه چون هیچوقت درامدشو خرج خونواده اش نمیکرد
اما خوشحال بودم که لاقل تو خونه نیست
یه کار تو جوشکاری پیدا کرده بود
مامانم میگفت بابات قبل از اینکه ازدواج کنیم
جوشکار ماهری بوده
میرفت کارو وقتی میومد چشماشو برق زده بود
هیچکس جرات نمیکرد چراغها رو روشن کنه
همه باید خفه میشدند
چون اعصابش خرد بود
گاهی دلم میخواست بره دزدی و بگیرن ببرنش زندان
یه روز با قیافه ی وحشت زده و سرکله ی خونی اومد تو خونه
به مامانم گفت هرچی پول داری میخوام برم
مامانم گفت چی شده
چرا لباسات خونیه
خفه شو حرف نزن هر چی پول داری بده تا برم
پولم کجا بوده؟
چند روزه هیچی نداریم تو خونه
اگه پول داشتم میرفتم واسه خونه خرید میکردم
برو از یکی از همسایه ها واسم بگیر
اخه کی میاد به من پول قرض بده؟
در و زد بهم و رفت
هیچی هم نگفت
یکساعت بعد ماموراریختند تو خونه
دنبال بابام میگشتند
فهمیدیم بابام با یه نفر دعواش شده و چاقو زده
و فرار کرده
دو روز بعد هم گرفتنش
مادرم دیگه روش نمیشد ما رو برداره و ببره خونه مادرش
بزرگ شده بودیم
افتاد دنبال کار بالاخره یه کار تو شبکه بهداشت پیدا کرد
خوشحال بودیم
خیلی خوشحال
مامان ادم مسئولی بود میدونسیم اگه کار کنه حتما وضعمون بهتر میشه
مخصوصا اینکه بابامم نبود که پولاشو بگیره
اولین روزی که رفت سرکار خونه رو تمیز کردیم دور اتاق رو پتو انداختیم اب یخ درست کردیم
منتظر موندیم تا بیاد
از هیجانمون فرزان و فرزاد و فرستادیم درخونه
وقتی مامانم اومد خبرمون کنند
مامانم اومد
خیلی خوشحال شد
تو نبود مامانم افروز جای مامانم بود
همه ی کارهای خونه رو انجام میداد
مواظب داداشام بود نگهداری از داداشام کارسختی نبود اما من مصیبت بودم
هر رو زیه دعوا
بچه های همسایه ها رو میزدم
دعوا میکردم
و افروز هم بی سرو صدا دعواهارو میخوابوند تا به گوش مامانم نرسه
ادامه دارد.......
@khanoOomaneha @khanevade_shaad