👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#قسمت_بیست_و_یک
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
🌼
#از_پدرم_متنفرم

#قسمت_بیست_و_یک

میدونست یه چیزی بین من و قاسم هست بخاطر کارای بابا مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم رفتیم یه خونه ی بزرگ قدیمی تویه محله ی دیگه گرفتیم خوب بود از اون محله دور میشدیم از محمد دور تر شده بودم با قاسم صمیمی تر شده بودم ولم نمیکرد هر چی نیاز داشتم برام میخرید گفت رانندگی یاد بگیر یاد گرفتم ماشینشو بهم میداد بابام فهمیده بود قاسم منو دوست داره خودشو زده بود به خریت مادرمم هیچی نمیگفت اما افروزمیگفت این کارت اخر عاقبت نداره آه زن و بچش میگیرتت میگفت مسعود که پسر بود چه گلی به سرت زد که این بزنه میگفت این دزده
یه سال زندانه 6ماه بیرون میگفت زندگیت از زندگی مامان بدتر میشه میگفت بتمرگ توی خونه تا یکی پیدا شه بیاد بگیرتت اما زندگی راحت به دهنم مزه داده بود قاسمو دوست نداشتم اما پولاشو دوست داشتم دیوونه م بود میدونستم دوستم داره اما به زبون نمیاورد تا اینکه یه روز بهم گفت من میخوام بگیرمت بهش گفتم پس زنت چی؟ گفت زن دومم شو گفتم حالم از این کار به هم میخوره از رقیب متنفرم گفت طلاقش میدم گفت زنم از من هیچ توقعی نداره فقط میخواد خرجشو بدم گفتم نمیدونم باید فکر کنم میدونستم نمیخوامش اما میدونستم که حاضر نیستم که زن یه ادم گدا گشنه ی دیگه بشم میدونستم که نمیخوام فقط با محمد باشم و به عنوان یه وسیله ی ج.ن س ی ازم استفاده کنه میدونستم قاسم پام وامیسته خیلی دوستم داره یه بار عاشق شده بودم اینبار دیگه نمیخواستم با عشق ازدواج کنم اما شک داشتم
میدونستم حرفای افروز هم درسته با مادرم صحبت کردم گفتم قاسم ازم خواستگاری کرده گفت عجله نکن زود تصمیم نگیر بابام هم راضی بود میدونستم بابام و مامانم عقل درست و حسابی ندارند به قاسم گفتم صبر کن عجله نکنیم قبول کرد اما گفت باید بیشتر باهم باشیم قبول کردم تقریبا مامان و بابام به چشم نامزدم نگاش میکردند تا اینکه یه روز اومد خونمون هیچکس خونه نبود گفتم کسی نیست گفت چه بهتر اومد تو تا اون روز حتی دستمم نگرفته بود
اما اون روز نشست کنارم دستامو گرفت تو دستش بوسیدم مقاومت نکردم بغلم کرد همون موقع افروز و مادرم سر رسیدند قاسم سریع رهام کرد اما افروز مارو دیده بود قاسم از خونه زد بیرون از شرم داشتم خفه میشدم احمق شده بودم افروز هرچی از دهنش در اومد بهم گفت گفتم به تو ربطی نداره زندگی خودمه گفت گوه اضافی نخور غلط میکنی
میخوای باز بدبخت شی دو روز دیگه برگردی بیای پیش بابا گفت یا بگو دیگه پاشو نذاره اینجا یا به زنش زنگ میزنم گفتم اخرش که چی زنش هم باید بفهمه چند روز بعد زن قاسم اومد خونمون منو کشید کنار گفت میخوای زن قاسم بشی؟ گفتم کی همچین حرفی زده گفت مهم نیست کی گفته میخوای زنش بشی؟
گفتم فکر کن اره گفت من امیدی به شوهرم ندارم چون اصلا محلم نمیذاره بار اولش هم نیست که میخواد سرم هوو بیاره شاید من زن خوشگلی نباشم اما شوهر منم اش دهن سوزی نیست این حرفا رو نمیگم تا دست از شوهرم برداری چون دیگه خسته شدم ببین فراز من حاضرم شوهرم باهر زنی که میخواد بره فقط نمیخوام منو بچه هامو ول کنه یا بی خرجی مون بذاره اخه ما جز قاسم کسی و نداریم من حرفی ندارم بیا زن قاسم شو ولی با این کارت خودت و بدبخت میکنی چون بعد از چند وقت از تو هم خسته میشه و میره سراغ یه زن دیگه تو هم خوشگلی هم جوون اگه صبرکنی بهتر از قاسم پیدا میکنی خیلی دلم سوخت براش اونم یه زن بود شاید به بدبختی مامانم شایدم بدبخت تر دیگه بریده بود حتی نمیخواست واسه ی زندگیش بجنگه تصمیممو گرفتم چرا همیشه مردا باید مارو بازی بدند و از ما استفاده کنند گفتم بازیش میدم
پولاشو میگیرم اما نمیذارم به اون چیزی که میخواد برسه تصمیم گرفتم خودمو جمع و جور کنم گشتم دنبال کار یه کار پیدا کردم چند تا دوست پیدا کردم سر کارم زیاد ادمای جالبی نبودند اما خوراک خودم بودند یه تجربه ی جدید با هم میرفتیم بیرون سوار ماشین پسرا میشدند تیغشون میزندند مجبورشون میکردند براشون غذا بگیرند بعد هم یه شماره ی الکی میدادند بهشون و میومدند کار جالبی بود از اون کارایی که من هیچ وقت فرصت نکرده بودم انجام بدم چند بار باهاشون رفتم واسه تجربه خوب بود اما خوشم نیومد دیگه نرفتم نمیخوام بگم من خانوم و متشخص بودم نه اما از من دیگه گذشته بود این بچه بازیا قاسم ازم شاکی شده بود
میگفت چرا میری سر کار مگه من کم بهت پول میدم میگفتم میرم سر کار تا افروز نفهمه از تو پول میگیرم فکر کنه حقوقمه وقتی رفتم تو کارخونه کار کنم دیدم دنیا بزرگتر از اونیه که فکرشو کردم.

ادامه دارد

@khanoOomaneha @khanevade_shaad