👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑

#داستان_آموزنده
Канал
Логотип телеграм канала 👪 خــانواده ے 💏 شـاد 💑
@khanevade_shaadПродвигать
1,71 тыс.
подписчиков
12,2 тыс.
фото
2,73 тыс.
видео
3,27 тыс.
ссылок
#داستان_آموزنده
#مکافات_عمل

#لقمه_ای_نان🍪
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید.
مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید.

درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم....
برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم.

چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم...
چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ...

و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد...
📚 #حکیم_عطار_نیشابوری

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#داستان_آموزنده

🔹بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

🔹روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

🔸مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

🔹زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

🔸او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

🔸بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»


🔅امام صادق عليه السلام :

🔺سخاوت از اخلاق پيامبران و ستون ايمان است . هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه بخشنده است و تنها آن كس بخشنده است كه از يقين و همّت والا برخوردار باشد ؛ زيرا كه بخشندگى پرتو نور يقين است . «هر كس هدف را بشناسد بخشش بر او آسان شود ».

📚مصباح الشریعه ص 82
#داستان_آموزنده


‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌زن همانند گل🥀 است
@khanoOomaneha
┄┅┅❀👰❀┅┅┄
#داستان_آموزنده

💟بگذار و بگذر💟

دو راهب در سفری زیارتی به رودخانه ای رسیدند و در آنجا دختری زیبارو را با لباسی فاخر دیدند که نمی دانست چگونه از رودخانه عبور کند.یکی از آن دو راهب،بی آنکه کلامی برزبان آورد،او را به پشت گرفت واز عرض رودخانه گذراند و در آن سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت.پس از آن،هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.

ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شِکوه گشود:"دست زدن به آن زن،خلاف احکام است.چرا خلاف قوانین راهبان رفتار کردی؟!"

راهبی که آن عمل را انجام داده بود،سکوت کرد و به راهش ادامه داد… اما راهب دیگر همچنان شِکوه می کرد. همین امر سبب شد که او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:"من او را یک ساعت پیش در کنار رودخانه به زمین گذاشتم،ولی تو هنوز او را به دوش داری!"

@khanoOomaneha
#داستان_آموزنده

🔺از مترسکی سوال کردم آیا از ماندن در مزرعه بیزار نشده ای ؟

پاسخم داد و گفت : در ترساندن و آزار دیگران لذتی به یاد ماندنی است !

پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم.

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.

گفت : تو اشتباه می کنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آن که درونش از کاه پر شده باشد.

@khanoOomaneha @khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
🌼
#داستان_آموزنده

#زندگی_باارزش_داشته_باش

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک

را به نزدیکترین صخره رساند و خود هم از آن بالاتر رفتبعد از مدتی که هر دو آرام تر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد.

@khanevade_shaad
💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

🍃در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند ميكردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد."

به کمی روشن بینی نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی فهم، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است

💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎

@khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
#آگاه_باشید

#داستان_آموزنده

📝ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کرﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ می شه ﻭ می گه : ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ

ﺩﻭﺳﺖ ﺷﯿﻢ؟

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شه ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ می گه

ﺑﺎﺷﻪ .

ﮐﻮﺳﻪ می گه ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ می گه: ﭼﯽ؟

ﮐﻮﺳﻪ می گه : ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺗﻮ ﺑﺪﯼ ﺑﺨﻮﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ می کنه ﻭ می گه ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ

ﺧﺐ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﯾﮑﯿﺶ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ .

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺷﺮﻭﻉ شد .

ﺍﻭﻧﻬﺎﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ .ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﻨﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ

ﻫﻢ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ می گذشت ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﯿﻠﯽ

ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ می شد ، ﺍﺯ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ

می خواست که ﯾﮏ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯿﺸﻮﻥ

ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭمی کرد .

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ در کار ﻧﯿﺴﺖ . ﮐﻮﺳﻪ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮ

می خوام . ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪ !! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻓﻊ ﺷﺪ، ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺑﺎ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ، ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ . ﮐﻮﺳﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ می کنیم . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﻭستمون ﺩﺍﺭﻩ . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﯿﻢ . ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ می شن ﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﻗﺴﻤت ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺩﻡِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﮐﻮﺏ می کنیم ، ﻗﻄﻊ می کنیم . ﻭ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯼ می کشه ، ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻮﻥﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺑﺸﯿﻢ ﮐﻪ ﻃﺮﻑ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ می خواد ! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ .ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﻪ . ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ می دیم ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺱﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ می شیم و ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﮐﻮﺳﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﻃﻌﻤﻪ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻭ ﻣﺎ می مونیم ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﮐﻪ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ می تونه ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ، و اون اینه که ﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﺮمی گردﺩﻩ ﻭ می گه : ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!! .
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ ، ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻤﻮﻥ ﺳﺮﮎ می کشن ﻭ می گن : " ﺳﻼﻡ " ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ؟
🍃🍃🍃

@khanevade_shaad
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

حتما بخونید : 👇👇👇

📝روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت:



من لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.

وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست.

@khanoOomaneha
Forwarded from خانواده شاااد
💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

🍃در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند ميكردند كه اين چه شهري است كه نظم ندارد. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت. نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعي مي تواند شانسي براي تغيير زندگي انسان باشد."

به کمی روشن بینی نیاز داری تا از زندگی لذت ببری و به کمی فهم، تا از لغزشها بپرهیزی. همین کافی است

💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎

@khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
#آگاه_باشید

#داستان_آموزنده

📝ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺯﻧﺪﮔﯽ می کرﺩ .

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺳﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ می شه ﻭ می گه : ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ

ﺩﻭﺳﺖ ﺷﯿﻢ؟

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شه ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ می گه

ﺑﺎﺷﻪ .

ﮐﻮﺳﻪ می گه ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺷﺮﻁ ﺩﺍﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ می گه: ﭼﯽ؟

ﮐﻮﺳﻪ می گه : ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺗﻮ ﺑﺪﯼ ﺑﺨﻮﺭﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ می کنه ﻭ می گه ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ

ﺧﺐ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﯾﮑﯿﺶ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ .

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺷﺮﻭﻉ شد .

ﺍﻭﻧﻬﺎﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ .ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﻨﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﻭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻦ ﺑﺎ

ﻫﻢ .ﺑﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ می گذشت ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﯿﻠﯽ

ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ . ﺍﻣﺎ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﻪ می شد ، ﺍﺯ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ

می خواست که ﯾﮏ ﺑﺎﺯﻭﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯿﺸﻮﻥ

ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭمی کرد .

ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ، ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ

ﮐﻮﺳﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ .

ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻭﯾﯽ در کار ﻧﯿﺴﺖ . ﮐﻮﺳﻪ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﻮﺩﺗﻮ

می خوام . ﻭ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪ !! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻮﺳﻪ ﮔﺮﺳﻨﮕﯿﺶ ﺭﻓﻊ ﺷﺪ، ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺑﺎ ﺍﺧﺘﺎﭘﻮﺱ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ، ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺑﻮﺩ . ﮐﻮﺳﻪ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻪ . ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ می کنیم . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﻭستمون ﺩﺍﺭﻩ . ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺷﯿﻢ . ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ می شن ﻭ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﻗﺴﻤت ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺍﺩﻡِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺳﺮﮐﻮﺏ می کنیم ، ﻗﻄﻊ می کنیم . ﻭ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﯿﻤﺶ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯼ می کشه ، ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻮﻥﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺑﺸﯿﻢ ﮐﻪ ﻃﺮﻑ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ می خواد ! ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻩ .ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﻪ . ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ می دیم ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺱﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻧﻤﻮﻥ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ .

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﻪ می شیم و ﻭ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﮐﻮﺳﻪ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﻃﻌﻤﻪ ﺟﺪﯾﺪﺵ ﻭ ﻣﺎ می مونیم ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮ ﮐﻪ ، ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ .

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻠﺦ ﺗﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ می تونه ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ، و اون اینه که ﻃﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ، ﺑﺮمی گردﺩﻩ ﻭ می گه : ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ!! .
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ ، ﮐﻮﺳﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻤﻮﻥ ﺳﺮﮎ می کشن ﻭ می گن : " ﺳﻼﻡ " ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ؟
🍃🍃🍃

@khanevade_shaad
Forwarded from خانواده شاااد
💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅

#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده


📚 #داستان_کوتاه

ﯾﻪ ﺷﺐ ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻣﯿﺸﻦ ﻭ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ، ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ با ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﻟﮑﺘﺮﯾﮑﯽ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻣﯿﺸﻦ...

ﻧﻮﺑﺖِ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺑﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ
ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ی ﺧﺪﺍﺷﻨﺎﺳﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ. ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ مجاﺯﺍﺕ ﺑﺸﻪ...!
ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ، ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ نمی افته...!
ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯿﺶ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ!

ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻮﻕ ﺧﻮﻧﺪم.
ﺑﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ!
ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺮﻕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﻧﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﻤﯿﻔﺘﻪ...!
ﺑﻪ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺵ ﻣﯿﮑﻨﻦ!

ﻧﻔﺮ ﺳﻮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ: ﻣﻦ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ی ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺑﺮﻕ ﺧﻮﻧﺪﻡ
ﻭ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻢ: تا ﻭﻗﺘﯽ که ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﺎﺑﻞ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻭﺻﻞ ﻧﺒﺎﺷﻦ، ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻗﯽ به صندلی ﻭﺻﻞ ﻧﻤﯿﺸﻪ!
ﺧﻮﺏ، ﺑﻘﯿﻪ ی ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﺸﺨﺼﻪ...
ﻣﺴﻮﻭﻟﯿﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻓﺮﺩ ﻣﯿﺸﻦ!

ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ دانا ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺛﺎﺑﺖ کنید...

❗️وقتی بیشتر از بقیه بفهمید، محکوم به نابودی هستید...


💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅💎🔅

@khanevade_shaad
💠🔷🔹
#داستان_آموزنده

🔷*به ملانصرالدین گفتن:

🔷آهای ملا ،ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

🔷ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ... ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.

🔷ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ...

🔷ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
🔷ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟

🔷ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ میکنیم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ*..
💠🔷

@khanevade_shaad
#آگاه_باشید
#داستان_آموزنده

حتما بخونید : 👇👇👇

📝روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت:



من لئو تولستوی هستم!
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما سخت مشغول معرفی خود بودید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم.

وسعت دنیای هر کسی به اندازه تفکر اوست.

@khanevade_shaad

@salaamate_ravaam