از یاد رفته
داستانی از «اُغوز آتای»
ترجمهی کسرا
صدیقخواست هرچه زودتر کتابارو پیدا کنه، میخواست این سفر بیپایان به گذشته تموم بشه. سعی کرد کفش مهمونی قدیمیش رو از پاش در بیاره. بعد، نتونست کفشای راحتی نرمش رو پیدا کنه. لنگ لنگون رفت سمت فانوس. صندوق کتابا باید همون گوشهی روبهرویی میبود. اما اونجا، تاریکی شکلی داشت که شبیه صندوق کتاب نبود. فانوس رو گرفت سمت این تودهی تاریک. با وحشت خودش رو عقب کشید: یه نفر اونجا بود، نشسته بود. فانوس رو برداشت و خواست با تمام توان به سمت دریچه فرار کنه، ولی نتونست تکون بخوره. با وجود ترسش فانوس بهدست بهش نزدیک شد. تمام عمرش هرکاری که کرده بود با وجود ترسش کرده بود.
#از_نو_بخوان #مجله_خوانش #داستان_غیرایرانی#آغور_آتای#کسری_صدیقادامه داستان را در نشانی زیر بخوانید: