هر آنچه ناگفتنی است آنجا نهان میشود. مثلا وقتی راویِ سر به زیر آن نزدیکترین به نویسنده، در خیابان قدم میزند ناگهان ناگفتنیها از دهان کسی پرت میشود بیرون یا روی دیوار کنار نانوایی آن را با اسپری سیاه نوشتهاند.
اما من حلقهی آخرین کابوس زنجیره وار و همیشگیام را توی داستان خاک کردم. بعد از آنکه بمبهای خاکی رنگ با یک فلز به علاوهی سیاه که پشت بمب چسبیده بود، در آسمان بالای سرم رها شد همانجا توی خواب گفتم دیدی؟ بالاخره من هم بمب باران شدم. با اینکه قبل از فرود بمبها بیدار شده بودم میدانستم خواب بعدی انفجار است. من خوابها را بارها نوشته بودم و هزار بار در انجمن خواببینان (باید بگویم من شیفتهی سازوکار انجمنها هستم و از کودکی میل داشتم در اکثرشان عضو شوم) تعریفشان کرده بودم باز بمبهای آسمانی داشتند به من نزدیک و نزدیکتر میشدند. باید به بازیشان میگرفتم. حقیقت محض کافی نبود. توی یک داستان از هرکدام خوابها یک جزء گذاشتم و هم زدم. آش عجیبی شده بود. سرش کشیدم. بعد از آن هیچ بمبی از آسمان نیامد و من صبحها با حال خوش راه میافتادم میرفتم سر کاری که حالم را چندان خوش نگه نمیداشت. من بدعادت شده بودم. باید موضوع نوشتن را فقط توی اتاق جستار تعریف میکردیم. برای آسوده کردن خیالم یک اصل را برای انجمن درنظر گرفته بودم که هیچ وقت آنرا علنی نکردم. "هرکسی به تنهایی راجع به موضوعی برای خودش بنویسد خیانت به انجمن است". برای همین وقتی موضوع شغل را انتخاب کردیم خیالم راحت شد که خب دیگر خیانتی درکار نیست. جستار نوشته شدهام تلخ بود بر خلاف معلم خندهرو و شوخ طبعی که بودم. این را دوستانی گفتند که در جریان داستانهای معلمیام بودند و جستارم را شنیده بودند. راست میگفتند. حاصل کار زهر داشت و تیرهتر از چیزی بود که تصورش را میکردم. طوریکه درست در خط پایان متن تبدیل به بخشی از سیستمی شده بودم که از آن بیزار بودم. وقتی متن در جای درستی از نویسنده میایستد مستقل از تلخی و شیرینیاش، حس رهایی دارد. من رها شده بودم. از معلم خندان و خوشحالی که کلاس را به خنده میکشاند اما انگار در زیر لایههای نه چندان عمیق، بچهها را حسابی چزانده بود. سر شیلنگ موضوع را با فشار آب زیاد یک جایی رها کردم و رفتم. حقیقت گاهی آدم را رو به فاصله میبرد. یکی دو ترم بعد بود. کلاس دانشگاه شلوغ بود. استادی که کلاس موازی با کلاس من را داشت نیامده بود و من ناچار بودم کلاس او را هم اداره کنم. کلاس تئوری عصر منابعش عوض شده بود و من نتوانسته بودم منابع جدید را گیر بیاورم و بدون آنها باید کلاس را برگزار میکردم. دانشجوها هم یکی یکی میآمدند و میخواستند به بهانهای در کلاسها حضور نداشته باشند. اولین جلسهی ترم از اینکه ناچار میشوم به حجم زیادی آدم نه بگویم کلافه میشوم و سرم آنقدر درد میگیرد که شقیقههایم مثل نبض میزند. در این هیر و ویر یک دانشجو دست بچهاش را گرفته بود و داشت سمتم میآمد. این تصویر اغلب ختم میشود به این مسئله که ببینید کودک خردسال دارم و اجازه بدهید کلاسها را نیایم. سرم را برگرداندم و از بچههای آن یکی کلاس خواستم تمرینشان را تغییر بدهند. مادر با بچهاش کنارم ایستاده بودند. فایده نداشت. با صدای مادر که اجازه است دخترش آنجا بماند یا نه برگشتم. به چهرهی دخترک نگاه کردم. قدش آنقدر کوتاه بود که تقریبا داشت از دست مادرش آویزان میشد. چشمهایش گرد و هوشیار بود. به صورتش لبخند زدم. ولی او همانطور مانده بود. به مادرش گفتم فقط مراقب باشد توپی به سر و صورت کودک نخورد. وقتی همهی بچهها داشتند گرم میکردند او پا به پای مادرش میدوید. یک پایم توی این کلاس بود و یک پای دیگرم توی کلاس دیگر. وقتی برگشتم دخترک داشت ادای حرکات را از روی مادرش در میآورد او کوچک بود و دور و برش بیش از سی جفت پای بزرگ. یاد تصاویر فیلم مستند آماتورم افتادم که در باب خلوت آنها را به کلمه کشانده بودم. تصاویر اشتراکاتی باهم داشتند. فکر کردم این کودک حالا دارد چه چیزی را تجربه میکند؟ بعدها وقتی مثلا قرار است توی انجمنشان دربارهی موضوع آویزانی از دستهای مادران بنویسند و او دوربین به دست کارش به اینجا برسد چه تصاویری را در آن دوربین ثبت خواهد کرد؟ همه توی یک حلقهی بزرگ ایستاده بودند و داشتند تا حد ممکن کش میآمدند. رفتم و کنار دخترک ایستادم. از همه خواستم برای دخترک به خاطر حرکات قشنگی که انجام میدهد کف بزنند. دخترک آدمها را نگاه کرد. بعد همانطور که همراه آنها خودش را تشویق میکرد چند بار ریز ریز پرید هوا و جیغ کوچکی کشید. او داشت بقیه را نگاه میکرد و مادرش او را. کلاس آنها تمام شده بود و من توی اتاق استراحت بودم. در زدند. مادر دخترک بود. گفت دخترش نگران من بوده. گفته سر خانومتان درد میکند. او مادرش را فرستاده بود تا سر خانومشان را خوب کند...
#افرا_عسگری