به دلم جز تو ورود همه کَس ممــ🚫ــنوع است
دل حریمیست مقدس که هَوَس ممـــنوع است
آمدی ❣️خلــــــوت دل❣️ هیچ نگو هیچ نپرس
حال کن حال فقط حال نَفَس ممـــ🚫ــنوع است
"بیدل خراسانی"
حکایت دیگری ست.. سنگ روی سنگ چشمانم بند نمی شود.. وقتی هیچ خاطره ای از دست ذهنم قسر در نمی رود.. میدانی..! پنجشنبه را به هیچ قسم نمی شود از فکر به جای خالیات، جای خالی داد...!
نمیشود دم از آزادی و آزادگی زد.. و از کنار قیامِ امام حسین با بیاعتنائی گذشت...
حسین را قبل از عزاداری، با آرمانش.. و قبل از شهادت، با آزادگیاش باید شناخت که معنای شهادت مشروط به آزاده بودن است.. و آزادگی یعنی آرمان و حقیقت را در مسلخِ مصلحت قربانی نکردن..
حقیقت نه نِسبی که مطلق است و ما اگر در مقابل مطلقیتِ حقیقت و حریتِ انسانیت شاخ و شانه بکشیم، بیشک به راهِ طاغوت سر سپردهایم..
میتوان دین نداشت اما آزاده بود.. که حسین قبل از امامت و پیش از مذهب آزادهخواهی بود که آزاده زیست.. و با شهادت، قرائتی نو از آزادگی کرد...
حسین تنها پیشوایی مذهبی نیست، او آزادهای است که همۀ آزادهخواهان عالم تا ابد به قیام او مدیونند...!
به انتظارِ بارانی نشستهام که روی از این دیار گرفته است تا شبحِ غم از سر مساوات میانِ مردم این شهر تقسیم شود ..
اگر خدا را دیدی سلامِ خشکیده در گلوی این شعر را به او برسان .. و از قول من بگو جهنم، کسانی را میترساند که به نفرینِ دوزخ گرفتار نباشند.. خدا که تو باشی و از این وطن رفته باشی، باران هم راهِ خانههامان را گم میکند..
به او بگو دستِ باران را بگیر و به کویرِ وحشتِ این دیار برگرد.. ما مدتهاست در حسرتِ جوانهزدن، نمازِ باران میخوانیم...!
و شبحِ یاد تو سمفونیِ موهومِ غریبانهای است که در اُپرای متروکِ یک غروبِ "جمعه" خاطراتِ موزیکالِ آغوشِ تو را به تصویر میکشد بر پردهٔ چَشمانِ شاعری که اگر چه گُنگ اگر مُبهم.. اما هنوز نمکگیرِ تماشای نگاهِ نمناکِ تو است..
و رهایی افسانهای است در دستِ انتشارِ فراموشی.. که به تیراژِ هزار جلد سیگار دود میکند حسرت نداشتهها را از سر روزگاری که بر مدارِ آرزوهای ناکام میگذشت..
و به دوست داشتن قسم کسی که کوله بارِ سفر را لابلای عاشقانههای مانده در دلش میبندد، شاعریست از جنسِ غزل که تنها حرمتِ احساس نگه میدارد، مبادا آلوده به التماس شود
و به دوست داشتن قسم کسی که کوله بارِ سفر را لابلای عاشقانههای مانده در دلش میبندد، شاعریست از جنسِ غزل که تنها حرمتِ احساس نگه میدارد، مبادا آلوده به التماس شود
چقدرخوب است وقتی بیآنکه به روی جنونم بیاوری قسط میبندی بودنت را در من.. و آرام به سرم میزنی تا دستِ گستاخیهایم را بگیرم و بیرون از قلبت چادر بزنم..
میدانی.. من این بودنِ دور را به تمام نبودنهای از نزدیک ترجیح میدهم ...
آب آبروی زندگی را میبَرد و سیل غُسلِ تعمیدی است که گناهانِ ناکرده را از دامانِ مردمی میشُویَد که تنها گناهشان زندگی در زمینی است که بارانِ رحمت الهیاش سیلابِ زحمتِ زندگی میشود.. و آبِ مایع حیاتش به در و دیوار شهر اکسیرِ مرگ میپاشد..
از فرطِ فقرِ زندگی است که سیلِ مرگ را به آغوش میکِشند..، مردمانِ دیاری که از یاد خدا رفتهاند..، تا تاریخ از یاد نَبرَد رنجِ دردمندان سرزمینی را که کاشانهٔ زندگیشان، ویرانهٔ مرگ شده است...!