به دلم جز تو ورود همه کَس ممــ🚫ــنوع است
دل حریمیست مقدس که هَوَس ممـــنوع است
آمدی ❣️خلــــــوت دل❣️ هیچ نگو هیچ نپرس
حال کن حال فقط حال نَفَس ممـــ🚫ــنوع است
"بیدل خراسانی"
زندگی را کاوش کنی سهم بیشترش نصیب دغدغه های روزمره ات میشود پس خودت را درگیر نکن که ندیدشان بگیری یا خودت را به زحمت بیاندازی هرچه آزارت میدهد بردار و گوشه ی دنج زندگیت چال کن یا روی طاقچه ی بی خیالی هایت رها کن حتی اگر گاهی دیدن شان برایت یاد آور مرارت های روزمره ات میشود یک فنجان چای دبش برای خودت بریز مقابل پنجره ی خانه ات بایست و گوش بسپار به ساز دنیا که گاه موافق می زند و گاه مخالف ...!
زندگی زیبا خواهد شد اگر روزگار ظرافت خورشید را از اول صبح برایمان به تماشا بگذارد آن وقت که هول می کند بتابد بر پنجره ای که پشت آن شاعرانه ها سرریز شده اند از قلب آدم ها....!
بیشتر عمرمان را دویدیم تا جا پای موفقیت های مان بگذاریم تا ناکامی ها را زیر پاهایمان له کنیم اصلا گاهی در گذر زمانه لغزیدیم آنقدر که تا مرز خفه شدن در استخر خودخواهی هایمان پیش رفتیم و با چه جان کندنی خودمان را بیرون کشیدیم تا بتوانیم آدم جدیدی برای آدم رو به آینه ی مقابل مان باشیم تا بتوانیم خودمان را کشف کنیم بیشتر عمر دویدیم تا نوع زندگی مان را تغییر دهیم دستی بر افکارمان ببریم راه و رسم زندگی را حول محور شادی هایمان سوق دهیم بیشتر عمرمان دویدیم تا به چشم بیاییم به چشم آدمهای اطرافمان که گاهی پشیزی برای عقایدمان قائل نبودند و در آخر به چشم خدا که چقدر دیر به یادمان می آید خدا همه جا هست حتی میان تمام قدم هایی که برداشتیم چه به حق و یا چه به ناحق ...!
خورشید کتاب قصه اش را باز کرد صبح را چون مرواریدی در صدف پیشکش چشمان بیدار کرد تا با تلالو آفتابش شادمانی را چون نوشدارویی بر رگهای خسته سرریز کند اصلا شغل آفتاب این است بدرخشد چون آدم های بیکار زیر بوته ای لم بدهد و شعر عزیز من زندگی زیباست را زمزمه کند...!
صبح که میشود آفتاب سفره ی مهربانی اش را برسایه ی تنهایی پنجره ی اتاقم پهن میکند تلنگری میزند بر رویاهای ناکام مانده از شب صبح تقلا میکند خاطره ی اتفاقی خوش باشد. کاش تعبیر کند بخت خواب آلود مرا به بهترین حال ...!
آن وقت که امید چون رهگذری پایش به باغ زندگی ام باز شد گل هایم لباسی از شکوفایی برتن کشیدند . خزان رخت بر بست عشق در یک نگاه متولد شد انگار آدمی دیگر در من جلوه پیدا کرد و مهربانی از ازل آغاز شد .
زندگی زیبا خواهد شد اگر روزگار ظرافت خورشید را از اول صبح برایمان به تماشا بگذارد آن وقت که هول می کند بتابد بر پنجره ای که پشت آن شاعرانه ها سرریز شده اند از قلب آدم ها. زندگی زیبا خواهد شد وقتی که روز به نیمه می رسد پاییز هوس می کند بی قراری را به جان موهایی بیاندازد که بهانه دارند برای آشفته شدن . زندگی زیبا خواهد شد آن زمان که شب خیمه بزند بر چهره ی آسمان ، تاریکی همه جا را در بر بگیرد و بادِ چموش آرام آرام وزیدن را آن هم میان شاخ و برگ درختانش آن لحظه روزگار یک نفس راحت می کشد چشمانش را می بندد برای طلوعی دیگر اگر خدا بخواهد...!
شعر بلندی می خواهم بسرایم برای آمدن روز شعری پر قافیه پر از واژه های سبز که طراوت بر گونه های شان بوسه زده باشد شعری از صخره های سخت که با اولین موج نمیشکنند فرو نمیریزند خاطره ی خوشی بر ذهن آب حک میکنند خاطره ای از حس خوب مقاومت ...!
باد وزید زندگی جان گرفت در دستان خدا و صبح متولد شد آن وقت خورشید نوازش کرد چشمانِ مستِ خواب را تا شاید پلکی بزند و رها کند خنده را میان لب های پاییز ...!
دوست داشتن حوصله می خواهد و اشتیاق برای دیدن خیالاتی شوی و هرس کنی کلمات اضافه اش را از دفتر زندگی مثلا اندوه را از چشمان امیدوار... یا همان هایی که در سراشیبی تند عشق دستت را پس می زنند. همان ها که برایت بار منفی دارند...!
دلم خانه ای می خواهد پر از سادگی ، هیجان و شور زندگی ، پر از سپیدی ، روشنایی و پر از سرسبزی که از اندوه به دور باشد.
خانه ای که خواب هایم را سبزینه پوش کرده باشند. به دور از چشم ناپاکی و دست بی انصافی . خانه ای که از درو دیوارش بوی عشق بیرون بریزد و پنجره اش باز بشود به روی شمعدانی های خاطره انگیز توی حیاط خانه ی پدری . که به صدای رادیو نگاهم برگردد به سمت آدمهای رفته ای که جایشان در خانه ام که هیچ در قلبم خالی مانده .
ساده تر تعریف کنم دلم می خواهد خانه ام را کنار مردمی بسازم که دعای خیرشان همیشه به دنبالم باشد .
باورهایت را دور نریز فقط آرزوهایت را سبک کن اجازه نده باد خیالات تورا از داشته هایت دور کند راه نزدیک است و زمان اندک خود گمشده ات را دریاب زندگی تکرار شدنی نیست...!
امروز خوش حالم چون قانون زندگی این را میگوید امروز غم ها را درون کیسه ایی زهوار دررفته گذاشتم و داخل امواج فراموشی دفن کردم امروز میخواهم خودم باشم همان دخترک شاد دیروز حالا با کمی چاشنی عشق عشق به زندگی میخواهم اکیسری از عشق به زندگی ،لبخند،دوست داشتن ها واز همه مهمتر سلامتی را برسر آدمهای شهرم خالی کنم میخواهم امروز مثل بابا نوئل دست و دلبازی کنم غمها را جارو کنم ودر هر گوشه گوشه ی دل آدمها گل های میخک و یاس بکارم امروز روز زندگی ست امروز آدینه است روز عشق .... بیایید امروز را فقط لبخند بزنیم حتی به آدمهایی که لبخند از لب هايشان پر کشیده ..آن ها که از زندگی دست شسته اند .. بیایید لبخند را چاشنی سفره های دلمان قرار دهیم .
یادش به خیر آن روزها را بی خیالی گردو خاکی عجیب به پا کرده بود میان کوچه های آشنای کودکی ام و من بی هیچ بهانه ایی وطن کوچکی ساخته بودم برای خودم انگار در دلم نقاره میزنند برای در آغوش کشیدن خاطره هایم آرزو داشتم بزرگ شوم آن قدر که شانه به شانه ی این دنیا بایستم و دستانم را مامنی امن کنم برای قاصدکهای راه گم کرده که همه شان را برسانم به پنجره های چشم به انتظار دوخته یا چون ابری پاره پاره آذرخش گونه صاعقه بزنم باران را به جان سیلاب بیندازم تا رختِ حسرت را از تن بیمارِ خاکِ سرزمینم بزداید ...!
نگران نوشته های نخوانده شده ات نباش که هی بنویسی و بیرون بریزی هرآنچه در اندیشه ات بود. نگران قطعه های نزده ی موسیقی ذهنت نباش. یا نداشتن وقت برای خریدن کتاب های تازه نشر شده. یا خیس شدن زیر بارانی که آسمان نوید آمدنش را با رگبارهایش داده بود. نگران نباش آن هم نپذیرفته شدن از طرف آدمی که باورش برایت سخت باشد یا نگران چروکیده شدن لباس هایت که خودت را کشتی و چشم بازار را کور کردی که مبادا از مد عقب بمانی همه ی این نگرانی ها را پشت درهای بسته ی زندگی ات بگذار و پا در رکاب بی خیالی حال خوب را از دقیقه های سرنوشت ساز بخواه ...!