🌓🌘 *شب های رمضان(۲)*
✍🏼 حـــمزه ســـلمان پور
شب از نیمه گذشته بود که فرحان به همراه برادرش کنعان به خانه بازگشت. روستا در آرامش بود. گاهی صدای پارس سگ ها که انگار به یکدیگر پیام می دهند با صدای جیرجیرک های نخلستان و قورباغه های عبّاره در هم می آمیخت.
در دل فرحان غوغایی به پا بود تصور اینکه یک ماه دیگر، پس از سال ها انتظار با "جمیله" ازدواج می کند چنان برایش هیجان انگیز است که نمی تواند آرام و قرار داشته باشد. روی عرزاله وسط حیاط بزرگ خانه، جایی که رختخوابش را انداخته اند دراز می کشد، انگشتان دو دستش را به هم قلاب کرده زیر سرش می گذارد و به آسمان صاف و پر ستاره خیره می شود.
باز هم مثل هر شب، چهره ی جمیله را تصور می کند. با همان لبخند ملیح و چشمانی که همیشه از نگاه فرحان فرار می کنند. با همان "نفنوف" بلند قرمز با گل های سوسن بزرگ مشکی و سفید که یک هفته قبل، او را کنار عباره دیده بود.
سه سال پیش بود که خانواده اش را به خواستگاری جمیله فرستاد. آنها موافقت کردند و قرار شد اواخر بهار، بعد از برداشت محصول، عروسی کنند اما در آن دو سه ماه، اتفاقاتی افتاد که همه چیز را به هم ریخت. آن اتفاقات هیچ ربطی به موضوع ازدواج فرحان و جمیله نداشت اما به خاطر درگیر بودن دو خانواده در دعوای بین دو فامیل، خواستگاری فرحان، کأن لم يكن تلقی شد.
از آن روزها به بعد، دیدن جمیله برایش راحت نبود آنها در این سه سال کمتر فرصتی یافته اند که همدیگر را خوب نگاه کنند چه برسد به اینکه صحبتی داشته باشند. اما فرحان از نگاه جمیله، از حرکات و سکناتش می فهمید که چقدر دوستش دارد.
ساعت ها می گذرد و فرحان همچنان غرق افکار خود است با نگاه به ستارگان می فهمد که سَحَر نزدیک است. برادرش کنعان را بیدار می کند. کنعان تفنگش را بر می دارد، به بیرون از خانه می رود و به سوی آسمان شلیک می کند.
به این ترتیب اهل روستا برای خوردن سحری بیدار می شوند. کنعان این تفنگ را از پدر بزرگش به ارث برده است او نیز هر سال در ماه رمضان، مردم را برای خوردن سحری بیدار می کرد.
پدر فرحان رادیویی که از کویت آورده بود را روشن می کند تا منتظر صدای اذان باشند.
مادر فرحان برای سحری شیربرنج درست کرده و در کنار آن نان گندم و "شَعَث" که خرمای آغشته به روغن گوسفندی است می خورند.
صبح روز بعد، فرحان "گوسانی"(داس)ها را با "مُبْرَد" تیز می کند و در خورجین بافته شده از موی بز قرار می دهد، اسبش را زین می کند و به او آب می نوشاند.
پدرش هم "صَهَوه"(خیمه) را که از چند روز قبل آماده کرده جمع می کند تا با خود ببرند. "چیوَند"(پالان) الاغ ها را بر پشت آنها می گذارد و محکم می کند.
فرحان، کنعان، پدر، مادر و یکی از سه خواهرشان به سمت مزرعه گندم راه می افتند. یاسر، برادر کوچک تر فرحان هم گله را به صحرا می برد و از آنجا به کمک آنها خواهد آمد.
صبحگاهی پر مشغله برای روستاییان است همه در جنب و جوش اند، خانواده ها یکی پس از دیگری بیرون می آیند و به مزارع خود می روند.
از سر اتفاق، خانواده زایر علی پدر جمیله که از آن سوی روستا آمده اند، روی پل چوبی کوچک عباره ی جنوبی با فرحان و خانواده اش برخورد می کنند. مدتی است که روابط دو خانواده بهتر شده و دو فامیل با هم آشتی کرده اند. به همین خاطر با خواستگاری مجدد فرحان از جمیله و ازدواج آنها موافقت شده است.
در حالی که دو خانواده مشغول احوال پرسی و صحبت درباره زراعت هستند، برای یک لحظه نگاه فرحان با نگاه جمیله یکی می شود. چشمان سیاه جمیله برق می زند، فرحان احساس می کند ضربان قلبش آن قدر تند شده که اطرافیان ممکن است صدای آن را بشنوند، برای لحظاتی همه ی دنیا برای او متوقف می شود هیچ حرکتی حس نمی کند هیچ صدایی نمی شنود انگار که سال هاست جهان از حرکت باز ایستاده است فقط چشمان جمیله را می بیند و صدای تپش قلب خود را می شنود.
با تکان اسب، فرحان به خود می آید و جمیله در حالی که لبخندی بر لب دارد نگاهش را از او می دزدد.
صورت گندم گون جمیله گل می اندازد و احساسی میان خوشنودی و شرم در او دیده می شود...
ادامه دارد...
📝👇🏿دست نوشته های "اباحامد" و داستان واره ی"شبهای رمضان" را از طریق لینک زیر دنبال فرمایید
*⊰
🍃KᕼᗩᗪᗴᗰᗩᒪᑎᗩKᕼI
🍃⊱* @𝓴𝓱𝓪𝓭𝓮𝓶𝓪𝓵𝓷𝓪𝓴𝓱𝓲𝓵*
https://t.center/khademalnakhilhttps://t.center/dardaab#environmentalist#khademalnakhil #khadem_alnakhil #خادم_النخيل #خادم_النخیل #فعال_محیط_زیست #حمزه_سلمان_پور #شبهای_رمضانⒺⓃⓋⒾⓇⓄⓃ
ⓂⒺⓃⓉⒶⓁⒾⓈⓉ
🔻 منبع:
http://www.barankhabar.ir/?p=12875