سهراب که می گفت: آسمان مال من است پنجره ،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است
*اهل کاشان بود!*
و اگر گفت: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید زیر باران باید رفت و رخت ها را باید بکنیم آب در یک قدمی است.. *اهل کاشان بود!* و بدانیم هوایی که می زد به سرش یا آبی که روان بود در برش
*آب روشن سپاهان بود*!
حق داشت او... اگر همنفس باد صبا یا به رقص مهتاب ... در زلال آب زنده می گشت واژه در او و شاعری می زد به سرش!
*اهل کاشان بود!*
چه کسی می داند؟ مسعود... اگر از باران می ترسد و خبری نیست از رقص ستاره
عشوه مهتاب در شب او و نمی گوید اگر.. چترها را باید بست زیر باران باید رفت و دهد بانگ .... کند ناله و فریاد که.. ماسک ها را باید زد باران در راه است در خانه بمانید و نیایید برون بسى ،جانکاه است و نمی زاید اگر.. ذوق در او.. واژه های شاعرانه
*اهل آبادان است!*
همان جایی که می رقصند زالوها..... و لجن در آب و هوا .... گم شده در دوده و خاکستر ابرها آبستن سم و اسید و اسیر است نفس ها... به زندان غبار!
و نپرسید که چرا در آبادان آب ، آبی نیست؟ و چرا خاک سفید است!؟ جای گل می روید ،نمک و شقایق نامفهوم است یا چرا ...اینجا ارمغان آب ، آبادی نیست پرستوها... بلبل ها گنجشک ها نمی آیند و کوکوها .... چرا دیگر نمی خوانند؟!
*اینجا آبادان است!*
همان جایی که نامش می زند، چنگ... به ذوق به شوق و به هر احساس قشنگ!
صبح ها ؛ اینجا... مردم در خوابند ساعت زندگى، كمى با تأخير است اخم ها ،پر رو خنده ها شرمگين چهره ها درهم و هر ثانيه .... هيبت يك ساعت دارد!
هر سو فراوانی آوار به همان اندازه که نیست خبرى از كار!
و تفاوت دارد سهراب با مسعود بسیار بیشتر از بسیار!
اینجا؛ آسمان مال من نيست پنجره،فكر،هوا،عشق ،زمين مال من نيست و چه فراوان مى رويند... هر دم، قارچ هاى غريب! آب ،هوا،زمان،افق،پنجره،منظره بس ناجوانمردانه هوس جنگ دارند! و زمين اهل بخشش نیست دریغ از بوته سبزى،خار
سهراب که می گفت: آسمان مال من است پنجره ،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است
*اهل کاشان بود!*
و اگر گفت: چشمها را باید شست جور دیگر باید دید زیر باران باید رفت و رخت ها را باید بکنیم آب در یک قدمی است.. *اهل کاشان بود!* و بدانیم هوایی که می زد به سرش یا آبی که روان بود در برش
*آب روشن سپاهان بود*!
حق داشت او... اگر همنفس باد صبا یا به رقص مهتاب ... در زلال آب زنده می گشت واژه در او و شاعری می زد به سرش!
*اهل کاشان بود!*
چه کسی می داند؟ مسعود... اگر از باران می ترسد و خبری نیست از رقص ستاره
عشوه مهتاب در شب او و نمی گوید اگر.. چترها را باید بست زیر باران باید رفت و دهد بانگ .... کند ناله و فریاد که.. ماسک ها را باید زد باران در راه است در خانه بمانید و نیایید برون بسى ،جانکاه است و نمی زاید اگر.. ذوق در او.. واژه های شاعرانه
*اهل آبادان است!*
همان جایی که می رقصند زالوها..... و لجن در آب و هوا .... گم شده در دوده و خاکستر ابرها آبستن سم و اسید و اسیر است نفس ها... به زندان غبار!
و نپرسید که چرا در آبادان آب ، آبی نیست؟ و چرا خاک سفید است!؟ جای گل می روید ،نمک و شقایق نامفهوم است یا چرا ...اینجا ارمغان آب ، آبادی نیست پرستوها... بلبل ها گنجشک ها نمی آیند و کوکوها .... چرا دیگر نمی خوانند؟!
*اینجا آبادان است!*
همان جایی که نامش می زند، چنگ... به ذوق به شوق و به هر احساس قشنگ!
صبح ها ؛ اینجا... مردم در خوابند ساعت زندگى، كمى با تأخير است اخم ها ،پر رو خنده ها شرمگين چهره ها درهم و هر ثانيه .... هيبت يك ساعت دارد!
هر سو فراوانی آوار به همان اندازه که نیست خبرى از كار!
و تفاوت دارد سهراب با مسعود بسیار بیشتر از بسیار!
اینجا؛ آسمان مال من نيست پنجره،فكر،هوا،عشق ،زمين مال من نيست و چه فراوان مى رويند... هر دم، قارچ هاى غريب! آب ،هوا،زمان،افق،پنجره،منظره بس ناجوانمردانه هوس جنگ دارند! و زمين اهل بخشش نیست دریغ از بوته سبزى،خار