#آندره_ژید#داستانمردی بود که فقط می توانست با « برنز» فکر کند . روزی در سر این مرد اندیشه ای پیداشد : اندیشه شادی ، شادی يك لحظه . واحساس کرد که باید آنرا بیان کند .
اما در تمام دنیا يك تكه برنز باقی نمانده بود،
زیرا مردم همه را مصرف کرده بودند. و آن مرد احساس کرد که اگر اندیشه اش را بیان نکند دیوانه خواهد شد. و آنگاه بیاد تکه برنزی افتاد که بروی گورزنش بود،
بیادمجسمه ای
که برای زینت دادن گورزنش – یگانه زنی که در عمرش دوست داشت - ساخته بود .
این مجسمه ، مجسمه اندوه بود . اندوهی که در زندگی پایدار است .
و آن مرداحساس کرد که اگر اندیشه اش را بیان نکنددیوانه خواهد شد . و آنگاه ، آن مجسمه اندوه را ، اندوهی را که در زندگی پایدار است برداشت ، آنرا در هم شکست ، ذوب کرد و از آن مجسمه شادی را ساخت شادی يك لحظه را . .
#آندره_ژید