دانستن این که زندهایم، دانستن همه چیز است. چیز بیشتری برای یافتن در این زندگی وجود ندارد مگر یك جواب «بله» که بیشك شعلهورش میکند. مغزم را به جالباسی آویختم و به گردشی تمام عیار رفتم.
هر بار که اضطراب از راه میرسد، آن را توی چمدان میگذارم و زیر تختم سُر میدهم. گهگاه چمدان را بیرون میکشم، روی تخت میگذارم و درش را باز میکنم: یا خالی است یا یک درخت میوه کوچک نورانی توی آن است...